قدرتو ندونستم ....
شايد اونجوري كه بايد قدرتو من ندونستم
حرفايي بود تو قلبم من نگفتم ، نتونستم
شايد اونجوري كه بايد قدرتو من ندونستم
حرفايي بود تو قلبم من نگفتم ، نتونستم
ز تمام بودني ها ، تو يكي از آن من باش
كه به غير با تو بودن دلم آرزو ندارد
از پشت شیشه دیدم دستش تو دست تو بود
دیگه بهم دروغ نگو نگو کسی پیشت نبود
نگو که باور ندارم حرفای عاشقونتو
جمع کن ببر از دل من او عشق بچه گونتو
برات یه بازیچه بودم تو لحظه های بی کسی
گفتی فقط منو داری دل نمیدی به هیچ کسی
اما فراموشت شده حرفایی که بهم زدی
گفتی به من عشق منی دیدی بهم نارو زدی
برای رفتن از پیشم چقد هراسونه دلت
مگه میخوای کجا بری اینجوری گریونه چشت
اگه نمیدونی بدون دلم شکسته از دلت
نفرین قلب عاشقم همیشه هست پشت سرت
قصه را كه ميداني؟ قصه مرغان و كوه قاف را، قصه رفتن و آن هفت وادي صعب را، قصه سيمرغ و آينه را؟
قصه نيست؛ حكايت تقدير است كه بر پيشانيام نوشتهاند. هزار سال است كه تقدير را تأخير ميكنم.اما چه كنم با هدهد، هدهدي كه از عهد سليمان تا امروز هر بامداد صدايم ميزند؛ و من همان گنجشك كوچك عذرخواهم كه هر روز بهانهاي ميآورد، بهانههاي كوچك بيمقدار.تنم نازك است و بالهايم نحيف. من از راه سخت و سنگ و سنگلاخ ميترسم. من از گم شدن، من از تشنگي، من از تاريك و دور واهمه دارم.گفتي قرار است بالهايمان را توي حوض داغ خورشيد بشوييم؟ گفتي كه اين تازه اول قصه است؟ گفتي كه بعد نوبت معرفت است و توحيد؟ گفتي كه حيرت، بار درخت توحيد است؟ گفتي بي نيازي...؟
گفتي كه فقر...؟ گفتي كه آخرش محو است و عدم...؟
آي هدهد! آي هدهد! بايست؛ نه، من طاقتش را ندارم
بهار كه بيايد، ديگر رفتهام. بهار، بهانه رفتن است. حق با هدهد است كه ميگفت: رفتن زيباتر است، ماندن شكوهي ندارد؛ آن هم پشت اين سنگريزههاي طلب.گيرم كه ماندم و باز بالبال زدم، توي خاك و خاطره، توي گذشته و گل. گيرم كه بالم را هزار سال ديگر هم بسته نگه داشتم، بالهاي بسته اما طعم اوج را كي خواهد چشيد؟
ميروم، بايد رفت؛ در خون تپيده و پرپر. سيمرغ، مرغان را در خون تپيده دوستتر دارد. هدهد بود كه اين را به من گفت.راستي، اگر ديگر نيامدم، يعني كه آتش گرفتهام؛ يعني كه شعلهورم! يعني سوختم؛ يعني خاكسترم را هم باد برده است.ميروم اما هر جا كه رسيدم، پري به يادگار برايت خواهم گذاشت. ميدانم، اين كمترين شرط جوانمردي است.بدرود، رفيق روزهاي بيقراريام! قرارمان اما در حوالي قاف، پشت آشيانه سيمرغ، آنجا كه جز بال و پر سوخته، نشاني ندارد
هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم
با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم
اندوه من انبوه تر از دامن الوند
بشکوه تر از کوه دماوند غرورم
یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است
تنها سر مویی ز سر موی تو دورم
ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش
تو قاف قرار من و من عین عبورم
بگذار به بالای بلند تو ببالم
کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم
تو ام بي معرفت در اومدي مثل بقيه
نمي دوني كه دور بودن از تو چه حس بديه
بگو دل تو رو تو نبوده من برده چه كسي
برو توام مثل همه گربه صفتي
واسم فراموشيت سخته و من بيادمه هنوز
فقط اونقد بود كنارت باشه يه آدم معروف
ديگه قيدمو بزن چون من قيدتو زدم
خيل خوب منم ديگه عين تو بدم
تورو مي خواستم همه جا بشين اينو بگو
خوب كيه كه باور كنه ببين اينو بدون
شايد تو نبود تو بشكنه بغضم هر روز
ولي شك نكن همون پسر تخسم هنوز
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانی است
گوش کن...
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن...
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرسخت ومشوش
وبر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
پشت این پنجره یک نامعلوم است
نگران من وتست
ای سرا پایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان در
دستان عاشق من بگذار
باد مرا خواهد برد
کردم .پس از يک جستجوي نقره اي در کوچه هاي آبي احساس تو را
آرزوهایت دعا کردم
گریه نمی کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگی هاش
گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمه ام که ،
یهو میون زندگی افتادم
یک ماجرای تلخ ناگزیرم
یک کهکشونم ولی بی ستاره
یک قهوه که هرچی شکر بریزی
بازم همون تلخی ناب رو داره
اگر یکی باشه من رو بفهمه
براش غرورم رو به هم می زنم
گریه که سهله ، زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم می زنم
گریه نمی کنم نه اینکه سنگم
گریه غرورم رو به هم می زنه
مرد برای هضم دلتنگی هاش
گریه نمی کنه ، قدم می زنه
گریه نمی کنم ، نه اینکه خوبم
نه اینکه دردی نیست ، نه اینکه شادم
یک اتفاق نصفه نیمه ام که ،
یهو میون زندگی افتادم
تنها شده ام ... ديرگاهيست كه تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام وسعت درد فقط سهم من است باز هم قسمت غم ها شده ام دگر آيينه زمن بي خبر است اسير شب يلدا شده ام من كه بي تاب شقايق بودم همدم سردي يخ ها شده ام كاش چشمان مرا خاك كني تا نبينم كه چه تنها شده ام...
عذاب رفتن تو هيچ وقت نشد باورم...
به آخرش رسيدم نفسمو مي شمرم...
يادت مياد قديما ديوونه بازيامون؟؟؟
کجايي تا ببيني گوشه نشستنامو؟؟؟
اون دلي که واسه تو مي زد به آب و آتيش...
بازي شده تو دستات رفتي و شکستي...
بيا ببين چه ساده توي خودم شکستم...
رفتي و جا گذاشتي يه عکس کهنه رو دستم...
اين دل ساده رو باش...
ميگه مياي تو بازم...
طفلي مثل قديما دوستت داره هنوزم...
بر نمي گردي پيشم اومدنت دروغه...
برام خبر آوردن خيلي سرت شلوغه...
دل کسي رو نشکن...
نذار سياه شه دنيات...
حرفي ديگه ندارم...
گلـم خدا به همرات...
ای کاش هیچ وقت صبح نمی شد . ای کاش هیچ وقت خورشید طلوع نمی کرد. ای کاش همیشه سحر بود. نسیم سرد و نمور سحر از گرمای خورشید و روشنایی روز برایم گرم تر و نورانی است . سحر را دوست دارم چون مهربان و مرموز است . چون ساکت و بی ریاست . چون یگانه محرم رازهایم است و یا شاید بود. آری بود دیگر نیست.
مال من نشدی...
مال من نشدي ولي ازت خيلي چيزا ياد گرفتم...
ياد گرفتم به خاطر کسي که دوسش دارم بايد دروغ بگم...
ياد گرفتم هيچ وقت هيچ کس ارزش شکستن غرورمو نداره...
ياد گرفتم تو زندگيم به اون که بفهمم چقدر دوسم داره هر روز دلشو به بهونه اي بشکنم...
ياد گرفتم گريه هاي هيچ کس رو باور نکنم... ياد گرفتم بهش هيچ وقت فرصت جبران ندم...
ياد گرفتم هر روز دم از عاشقي بزنم ولي خودم عاشق نباشم...
عشق واقعی هیچوقت نمی میره
این هوس است كه كمتر و كمتر میشه و از بین میره
"عشق خام و ناقص میگه:"من دوست دارم چون بهت نیاز دارم
"ولی عشق كامل و پخته میگه:"بهت نیاز دارم چون دوست دارم
"سرنوشت تعیین میكنه كه چه شخصی تو زندگیت وارد بشه، اما قلب
گنجشک با خدا قهر بود…
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .
فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه
می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود
و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان
چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و…
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه
بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟
چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟ و سنگینی بغضی
راه کلامش بست…
سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن
گاه تو ، از کمین مار پر گشودی.گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو
ندانسته به دشمنی ام برخاستی! اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر
کرد...
جايي در پشت ذهنت به خاطر بسپار ، كه اثر انگشت خداوند
بر همه جيز هست .
هرگاه دفتر محبت را ورق زدي و هرگاه زير پايت خش خش برگها را احساس كردي
هرگاه در ميان ستارگان آسمان تك ستاره اي خاموش ديدي
براي يكبار در گوشه اي از ذهن خود نه به زبان بلكه از ته قلب خود بگو:
يادت بخير
ميروي و من فقط نگاهت ميکنم تعجب نکن که چرا گريه نميکنم بي تو،
يک عمر فرصت براي گريستن دارم اما براي تماشاي تو،
همين يک لحظه باقي است
و شايد همين يک لحظه اجازه زيستن در چشمان تو را داشته باشم
بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنارش باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد ... باعث ريختن اشك هاي تو نمي شود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگیم خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
و خیالم میگفت
تا ابد مال تو بود
تو برو
تنگ است دلم برايت...
براي بودنت كه نيستي
براي نبودنت كه هستي
براي ديدنت اما افسوس و صد حيف كه چشمان من عاجزتر ازاينهاست.
براي شنيدنت كه هزاران بار خواسته ام و نشنيده ام.
دلم تنگ است برايت...
براي طلب كردنت
براي جستن و نيافتنت
كجاست آنروز كه با تمام وجود
من دروغگو نيستم !!!!!!
چرا داري اينجوري فكر مي كني ؟ من دوست دارم ، حس من به تو دروغ نمي گه ، دلم ، جونم ماله تو ،
خدا دوست دارم ، بهم نگو دروغگو ، من دروغگو نيستم ، من عشق پاكه ، چه غلطي كردم ، اه ،
من نمي خوام دوست دارم ، من مي خوام تو باهام باشي ، چرا تو اين فكرو كردي در مورد من ؟
من تاحالا بهت دروغ نگفتم ، من چيكار كردم كه بهم مي گي دروغ گو
من دلم مي خواهد خانه اي داشته باشم پر دوست ، بر درش برگ مي كوبم ، و روان با قلم سبز بهار ، مي نويسم اي يار ، خانه دوستي ما اينجاست ، تا كه سهراب نپرسد هرگز ، خانه دوست كجاست !!!!!!
دلم تنگه ، چه بی رنگه ، روزای بی تو بودن ، دری بسته ، تنی خسته ، برای پر گشودن
شب و پرسه ، شب و گریه ، صدای گنگ وحشت ، تن بی من ، من بی تو ، کلام تلخ حسرت
برای از تو گفتن نباشي نــــــا ندارم ، با گریه خو گرفتم روزا رو میشمارم
تویی همساز بارون ، بيا بزن همیشه ، نشسته جای دستات رو گونه های شیشه
عشقم اگه بمونی دل میزنم به دریا ، رو موج بی صدایی میرم به جنگ فردا
اگه باهام بمونی جوونی پیر نمیشه ، ترانه جون میگیره میشکنه بغض شیشه