كاش امشب كه شب يلداس ...

كاش امشب كه شب يلداس پيشت بودم . كاش پيشم بودي ، كاش لااقل مي تونستم كنار قبرت باشم كه تنها باشي - كه تنها نباشيم - هيشكدوممون - نه من نه تو - تو كه ميدونم الان پيش خدايي - داري خوش ميگذروني - از اون اناراي خوب بهشتي - ميوه هاي بهشتي مي خوري - خوش بحالت - اما من چي تنها دارم تو مغازه آهنگ گوش مي كنم - دارم به تو فكر مي كنم - به اينكه يه روزي پيشم بودي - واسه هم ديگه كادو مي خريديم - آره خوش بحالت كه راحت شدي - منو تنها گذاشتي - خيلي بدي منو با ناراحتي تنها گذاشتي - رفتي پيش خدا - پيش خدا بهت خوش بگذره - امشب شب يلداس يه قول مامان الهه ميگه عاشقا به هم ديگه كادو ميدن - كاش اينجا بودي برات كادو مي خريدم - تو بهم كادو مي دادي - من نمي خوام ديگه تنها باشم - زندگي برام داره بي خود ميگذره - امشب نميرم خونه - چون تو تنهايي - دلم مي خواد كه منم تنها بمونم - شايد يه ذره از تنهايي تورو حس كنم - شبي كه همه بايد دور هم جمع بشن - همه ي خونواده - خودت ميدوني كه من بخاطر تو خونوادمو گذاشتم كنار - پس بايد تنها باشم - اينم از دومين ساله كه تنهام - دوتا شب يلدا - دوتا سال تحويل - يادت باشه كه تنهام گذاشتي منو با كلي تنهايي ...

اتاق تاریک رویایی من ...

http://static1.cloob.com//public/user_data/album_photo/1392/4174261-b.jpg

روز و شب !!!

در روز

در شب

راستش را بگو

همه اش را بگو

اگر همه اش را فهمیدی

یا نفهمیدی

اگر که بایستی یا بیفتی

وقتی که آرزویت شکسته است

وقتی که از دستت سر می خورد

وقتی که فرصتی برای شوخی نیست

یک ایرادی در نقشه هست

 

اوه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری

نه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری

متوجه شدی که آزاد کردن من چه بهایی دشارد؟

اوه تو می توانستی همه چیز من باشی

 

من نمی توانم بگویم که گم شده و پریشان نیستم

من نمی توانم بگویم که نور و تاریکی را دوست ندارم

من نمی توانم بگویم که نمی دانم که زنده ام

و تمام چیزی که حس می کنم را می توانستم امشب به تو نشان بدهم

 

اوه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری

نه تو به هیچ وجه هیچ ارزشی برای من نداری

متوجه شدی که آزاد کردن من چه بهایی دارد؟

اوه تو می توانستی همه چیز من باشی

 

از دستهام می توانستم به تو

چیزی بدهم که خودم درست کرده ام

از دهانم می توانستم بخوانم آجر دیگری را که چیدم

از بدنم می توانستم جایی را به تو نشان بدهم که خدا می شناسد

تو باید بدانی که آن مکان مقدس است

آیا واقعا می خواهی بروی؟

من الان مست كرده ام

عزیزم، نمی توانی ببینی

من صدا می زنم

مردی مثل تو را

باید مراقب باشم

خطرناک است

دارم سقوط می کنم

 

راه فراری نیست

نمی توانم مخفی شوم

من به یک تلنگر نیاز دارم

عزیزم، آن را به من بزن

تو خطرناکی

من عاشق آنم

 

خیلی بالائم

نمی توانم پایین بیایم

عقلم را از دست می دهم

مدام دور خودم می چرخم

آیا حالا من را حس می کنی؟

 

با یک کام از لبهایت

در سفر سیر می کنم!

تو سمی هستی

دارم به پایین لیز می خورم

با یک کام از بهشت سمی

من معتاد تو شده ام

نمی دانی که سمی هستی؟

و من کارهایی که می کنی را دوست دارم

نمی دانی که سمی هستی؟

 

دارد دیر می شود

برای تسلیم شدن

من یک جرعه

از جام شیطانی ام نوشیدم

به آرامی

دارد من را فرا می گیرد

 

خیلی بالائم

نمی توانم پایین بیایم

عقلم را از دست می دهم

مدام دور خودم می چرخم

آیا حالا من را حس می کنی؟

 

با یک کام از لبهایت

در سفر سیر می کنم!

تو سمی هستی

دارم به پایین لیز می خورم

با یک کام از بهشت سمی

من معتاد تو شده ام

نمی دانی که سمی هستی؟

و من کارهایی که می کنی را دوست دارم

نمی دانی که سمی هستی؟

 

نمی دانی که سمی هستی؟

 

یک کام از لبهای من و بعد خوش گذراندن!

 

با یک کام از لبهایت

در سفر سیر می کنم!

تو سمی هستی

دارم به پایین لیز می خورم

با یک کام از بهشت سمی

من معتاد تو شده ام

نمی دانی که سمی هستی؟

و من کارهایی که می کنی را دوست دارم

نمی دانی که سمی هستی؟

 

من الان مست کرده ام

فکر می کنم تو عاشق آن خواهی شد

فکر می کنم که الان آماده ام

فکر می کنم که الان آماده ام

من الان مست کرده ام

فکر می کنم الان تو عاشق آن خواهی شد

فکر می کنم که الان آماده ام

پادشاه و ...

زمانی پادشاهی بود که به انتظار بهار بود

چون سرزمینش هنوز از برف پوشیده بود

ولی بهار نیامده بود، چون او بدجنس و خسیس بود،

در زمینهایش در زمستان هیچ چیز نمی رویید

 

و وقتی که یک مسافر برای درخواست کمک به در ِقصر آمد

فقط برای غذا و جایی برای خواب،

پادشاه به برده اش دستور داد او را از آنجا دور کند

دختری با بهار در چشمانش را ...

 

اوه، او پیوسته می رود

در شب زمستانی، از میان برف و باد وحشی

او پیوسته می تازد

یکی به دختری با بهار در چشمانش کمک کند ...

 

او در میان شب تاخت تا زمانی که به نور رسید

نور ِخانه ی یک مرد فروتن در میان جنگل

مرد او را به داخل برد، دختر در کنار نور آتش مرد

و مرد او را با ملایمت و به خوبی دفن کرد

اوه صبح بسیار روشن بود، تمام دنیا به سفیدی برف بود

ولی وقتی که مرد به محلی که دختر در آن دفن شده بود رفت

دید که آنجا با گلهایی درخشان شده است که بر روی قبر روییده اند

بر روی قبر ِ دختری با بهار در چشمانش ...

 

اوه، او پیوسته می رود

در شب زمستانی، از میان برف و باد وحشی

او پیوسته پرواز می کند

او رفته است،‌ دختری با بهار در چشمانش ...

دختر بالاشهري

او در دنیای بالاشهری اش زندگی می کند
شرط می بندم هیچ وقت دوست پسر پایین شهری نداشته است
شرط می بندم مادرش هرگز به او نگفته است چرا

من می خواهم یک دختر بالاشهری را امتحان کنم
او در دنیای پولداری اش زندگی می کرده است
به اندازه ای که یک آدم زنده می تواند زندگی کند
و حالا او دنبال یک مرد پایین شهری است
این چیزی که من هستم

و وقتی که او می داند
که از زمانش چه می خواهد
و وقتی که بیدار می شود
و فکرش آماده می شود

او خواهد دید که من خیلی نچسب نیستم
فقط به خاطر اینکه
من عاشق یک دختر بالاشهری ام
می دانی که من او را در دنیای بالاشهری اش دیده ام
او دارد از عروسکهای کلاس بالایش خسته می شود
و از تمام هدیه هایی که از پسرهای بالاشهری گرفته است
او حالا یک انتخاب دیگر دارد

دختر بالاشهری
می دانی که من قدرت خرید مروارید برای او را ندارم
ولی شاید روزی که بخت به من رو بیاورد
او بفهمد که من چه جور مردی هستم
و بعد من خواهم برد

و وقتی که او راه می رود
بسیار زیبا نگاه می کند
و وقتی حرف می زند
او خواهد گفت که مال من است

او خواهد گفت که من خیلی نچسب نیستم
فقط به خاطر اینکه
من عاشق هستم
عاشق یک دختر بالاشهری
او در دنیای پولداری اش زندگی می کرده است
به اندازه ای که یک آدم زنده می تواند زندگی کند
و حالا او دنبال یک مرد پایین شهری است
این چیزی که من هستم

دختر بالاشهری
او دختر بالاشهری من است
می دانی که من عاشق هستم
عاشق یک دختر بالاشهری

دختر بالاشهری من
او دختر بالاشهری من است
می دانی که من عاشق هستم
عاشق یک دختر بالاشهری

دختر بالاشهری من
می دانی که من عاشق هستم
عاشق یک دختر بالاشهری
دختر بالاشهری من
می دانی که من عاشق هستم
عاشق یک دختر بالاشهری
دختر بالاشهری من

چي فكر مي كني ؟

تو فکر میکنی که من نمیتوانم بدون عشقت زنده بمانم

به همین خیال باش!

فکر میکنی نمیتوانم یک روز دیگر را هم بگذرانم

فکر میکنی من بدون تو درکنارم، هیچ چیزی ندارم

بالاخره زمانی، به گونه ای خواهی دید

 

فکر میکنی من بدون تو دیگر نخواهم خندید

خواهی دید

فکر میکنی ایمان من به عشق را از بین بردی

فکر میکنی بعد از همه کارهایی که انجام دادی

من هرگز نخواهم توانست راه برگشت به خانه را پیدا کنم

بالاخره زمانی، به گونه ای خواهی دید

 

من، به نوبه خودم

اصلا به هیچ کس نیاز ندارم

میدانم زندگی خواهم کرد

میدانم زنده خواهم ماند

در حالیکه همه چیز به عهده خودم است، این بار به هیچ کس نیاز ندارم

زندگی ام مال خودم خواهد بود و هیچ کس نخواهد توانست آنرا از من بگیرد

خواهی دید

 

فکر میکنی قوی هستی، ولی ضعیف هستی

خواهی دید

گریه کردن با شکستی رضایت  بخش، به نیروی بیشتری نیاز دارد

من حقیقت را در کنارم دارم، در حالیکه تو فقط حیله و فریب را داری

بالاخره زمانی، به گونه ای خواهی دید

 

به تو قول بدهم ..

با خیابانی خالی

خانه ای خالی

روزنه ای در قلبم

تنهای تنها هستم

اتاق ها کوچکتر میشوند

کنجکاوم....چگونه؟...چرا؟

کنجکاوم بدانم روزهایی که با هم بودیم، با هم آوازمیخواندیم آنها کجا بودند؟

و عشقمان...

برای همیشه در تلاش رسیدن به عشق دورمان متوقف خواهیم ماند.

پس در یک نفس میگویم

امیدوارم رویاهایم مرا به جایی ببرند که آسمانش آبی است

که بار دیگر تو را ببینم، عشق من

دریاها در صدد یافتن جاییکه از همه بیشتر عاشقش هستم، اقیانوس به اقیانوس میروند.

جاییکه زمین ها سبز هستند

که بار دیگر تو را ببینم عشق من

 

سعی کردم مطالعه کنم

کار کنم

با دوستانم بخندم

اما نمیتوانم جلوی افکارم را بگیرم.


که تو را در آغوش بگیرم.

به به تو قول بدهم، عشق من

که به تو از ته قلبم بگویم:

تو همه افکارم هستی

برای رسیدن به عشقی دور

خسته شدم ...

همیشه به زمانی مختص خودم نیاز داشتم

هرگز فکر نمیکردم که موقع گریه کردن به تو نیاز داشته باشم

ووقتی تو نیستی روزها برام اندازه سالها میگذره

و تختی که روش میخوابیدی... طرف تو جمع و جور و آماده اس

وقتی داری میری، قدم هایی رو که برمیداری میشمارم

میبینی الان چقدر بهت نیاز دارم؟

 

وقتی نیستی

تکه های قلبم برات دلتنگی میکنن

وقتی نیستی

برای چهره ات هم دلتنگی میکنن

 

برای گذشتن روزم به حرفهای قشنگت نیاز دارم

و برای تو که همه چیز رو خوب و قشنگ میکردی، دلم تنگ شده

 

هیچوقت قبلا این احساس رو نداشتم

هر کاری میکنم منو یاد تو میندازه

و لباس هایی که از خودت به جا گذاشتی

روی زمین دراز شدن

و دقیقا بوی تو رو میدن

همه کارهات رو دوست دارم

تنها چیزی که همیشه میخواستم بدونی این بود که

همه کارایی که میکنم از دل و جونه

نمیتونم نفس بکشم

باید تو رو کنارم حس کنم

اين يكي هم گذشت

http://taliesadat.persiangig.com/image/Asheghaneh/Ziba/Marg.jpg

دل سنگ ...

من از عهد آدم تو را دوست دارم

 از آغاز عالم تو را دوست دارم

 چه شب ها من و آسمان تا دم صبح

 سرودیم نم نم ؛ تو را دوست دارم

 نه خطی ، نه خالی ! نه خواب و خیالی !

 من ای حس مبهم تو را دوست دارم

 سلامی صمیمی تر از غم ندیدم

 به اندازه ی غم تو را دوست دارم

 بیا تا صدا از دل سنگ خیزد

 بگوییم با هم : تو را دوست دارم

 جهان یک دهان شد هم آواز با ما :

 تو را دوست دارم ، تو را دوست دارم .

سرد سرد سرد

فنجان سرد چای، دو تا دست روی میز

تهران، غروب جمعه­ی آبان برگریز

 

آهسته خیره شد به من و گفت ناگهان:

این بار آخری­ست که می­بینمت عزیز

 

از من مرنج طالع من!، بعد از این دوسال...

با اخمهات زندگی­ام را به هم مریز

 

از انقلاب تا سر حافظ قدم زدیم

ما غصه داشتیم، خیابان پیر نیز

 

پاییز بود و باران بود و غروب و ... شهر؛

با خاطرات ما دو نفر سخت در ستیز

 

باهم قدم زدیم ولی شهر مرده بود

انگار زیر پاهامان مثل برگریز

بيا بيا بيا !!!

بيا گناه ندارد به هم نگاه کنيم

و تازه،داشته باشد،بيا گناه کنيم

بيا بساط قرار و گل و محبت را

دوباره دست به هم داده، روبراه کنيم

اگر به خاطر هم عاشقانه بر خيزيم

نمي رسيم به جايي که اشتباه کنيم

براي دلخوشي چشم هايمان هم هست

بيا گناه ندارد به هم نگاه کنيم

يك شب سكوت ...

به دریا می زنم امشب دل توفانی خود را

که طوفانی کنم از غم تمام شانه خود را

پس از خاموشی چشمت بدم می آید از

که در دنیا نمی بینم گل یکدانه خود را

نهالستان سبزت را عجب پاییز طولانیست

که عمر من نمی یابد در آن ریحانه خود را

به هر در می زنم دل را خیالت را نمی بینم

که شايد بشكنم يك شب سكوت خانه خود را

 چو ديدم شمع بالايت سحر را در نمي يابد

  ميان شعلــــه افكندم پــر پروانه خود را

احتياط كن ...

مثل فرشته ها شده ای احتیاط کن

زیبا و با صفا شده ای احتیاط کن

درهای بی قراری پروانه بسته نیست

ای غنچه ای که واشده ای احتیاط کن

دیدم کسی که رد تو در باد می گرفت

در باد اگر رها شده ای احتیاط کن

از حالت نگاه تو احساس می شود

با عشق آشنا شده ای احتیاط کن

می ترسم از چشم بد این حسود ها

تفسیر رنگ ها شده ای احتیاط کن

وقتی طلوع می کنی از پشت پنجره

قابی پر از بلا شده ای احتیاط کن

چندیست من عاشق این زندگی شدم

حالا که جان ما شده ای احتیاط کن

اگر اگر اگر اگر اگر

من به آمار زمین مشکوکم تو چطــــــــــور؟

اگر این سطح پر از آدمهاســـــــــــــــــــــت

پس چرا این همه دلها تنهاســـــــــــــــت؟

بیخودی می گویند هیچ کس تنها نیست

چه کسی تنهانیست؟ همه از هم دورند

همه در جمع ولی تنهاینـــــــــــــــــــــــــــــد

من که در تردیدم تو چطور؟

نکند هیچکسی اینجا نیســـــــــــــــــــــــــت

گفته بود آن شاعر :

هر که خود تربیت خود نکند حیوان است

آدم آنست که او را پدر ومادر نیســـــــــت

من به آمار،به این جمــــــــــــــــــــــــــــع

و به این سطح  که گویند پر  از آدمهاست

مشکوکم   

نکند هیچکسی اینجا نیســــــــــــــــــــت

من به آمار زمین مشکوکــــــــــــــــــــم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

من که می گویم نیست

گر که هست دلش از کثرت غم فرســـــــوده ست

یا که رنجور و غریــــــــــــــــب

خسته ومانده ودر مانده براه

پای در بند و اســـــــــــــــــــیر

سرنگون مانده به چــــــــــاه

خسته وچشــــــــــــم به راه

تا که یک آدم از آنچا برسد

همه آن جا هستــــــــــند

هیچکس آن جا نیست 

وای از تنـــــــــــــــــــــــــها یی

همه آن جا هستـــــــــــــــند

هیج کس آنجا نیســـــــت

هیچکس با او نیســـــــــت

هیچکس هیچکـــــــــــــس

من به آمار زمین مشکوکم

من به آمار زمین مشکوک

چه عجب چیزی گفت

چه شکر حرفی زد

گفت:من تنهایم 

هیچکس اینجا نیست

گفت:اگر اشک به دادم نرسد می شکنم

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

بر لب کلبه ی محصور وجود

من در این خلوت خاموش سکوت

اگر از یاد تو یادی نکنم می شکنم

اگر از هجر تو آهی نکشم

 اندر این تنهایی

به خدا می شکنم به خدا می شکنم

من به آمار زمین شک دارم

چه کسی گفته که این سطح پر از آدمهاست؟

زل زدم ...

http://www.isati3.com/uploads/admin/1391/12/17/1/0cc5f71c93.jpg

نمي دونم ...

من نمی دونم چطور شد
من چه جوری دل سپردم
من فقط دیدم که چشماش
پر بارونه و خواهش
عاشقونه منو برده
تا ته حس نوازش

شعرم شدم ...

کنار سیب رازقی
نشسته عطر عاشقی
من از تبار خستگی
بی خبر از دلبستگی
عاشقم
ابر شدم صدا شدی
شاه شدی گدا شدی
شعر شدم قلم شدی
عشق شدم تو غم شدی
لیلای من دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو
گم گشته در بارون تو
مجنون لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت
بارون بگیرد در دلت

کنار هر ستاره ای
نشسته ابر پاره ای
من از تبار سادگی
بی خبر از دلدادگی
عاشقم
ماه شدم ابر شدی
اشک شدم صبر شدی
برف شدم آب شدی
قصه شدم آب شدی
لیلای من دریای من
آسوده در رویای من
این لحظه در هوای تو
گمشده در صدای تو
من عاشقم مجنون تو
گم گشته در بارون تو
مجنون لیلی بی خبر
در کوچه هایت در به در
مست و پریشون و خراب
هر آرزو نقش بر آب
شاید که روزی عاقبت
بارون بگیرد در دلم

قسم ...

قسم به باغ غصه ها
قسم به خواب بچه ها
قسم به پاکی دلم
تویی تو تنها مشکلم
قسم به باغ لاله ها
رنگ دل آلاله ها
قسم به حرف آخرم
عشقت نمی ره از سرم
نفس کشیدن تویی
هر لحظه دیدنم تویی

بي معرفت ...

http://www.parsiblog.com/PhotoAlbum/arameshetoofani/4xou8ts.jpg

اي خدا ...

ای خدای مهربون
دلم گرفته

با تو شعرام همگی
رنگ بهاره

با تو هیچ چیزی
دلم کم نمیاره

وقتی نیستی همه چی
تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطاهامو دوباره

ای خدای مهربون دلم گرفته
از این ابر نیمه جون دلم گرفته
از زمین و آسمون دلم گرفته
آخه اشکامو ببین دلم گرفته
تو خطاهامو نبین دلم گرفته
تو ببخش فقط همین دلم گرفته

توی لحظه های من شیرین ترینی
واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دل تو باشم
تو بزرگی اولین و آخرینی

انگاري ...

توی این لحظه ی خالی
توی این اتاق خلوت
انگاری کسی رسیده
توی نور و توی ظلمت
کسی که خاطراهامو
با خودش اینجا آورده
انگاری 22 ساله
پنجره بارون نخورده

شروع خاطراتم ...

یه ترانه بوی دریا
یه ستاره توی ایوون
یه نفس هوای خونه
یه غزل صدای بارون
من شروع خاطراتم
از همون کاسه ی آبه
زنده می شه باز دوباره
مثل شیرینی خوابه
وقتی که دلم می گیره
از تو پنجره نگام کن
با نگاهت پشت شیشه
از ته دلت دعام کن
دستتو بذار رو قلبم
بذار قلبم جون بگیره
یه نفس بده به ابرا
که شاید بارون بگیره
مثل شیرینی خوابه
مثل گل لای کتابه
لحظه لحظه توی حرفام
یادی از عطره گلابه
کوچه باغ بچگی ها
بوی کاهگل روی دیوار
زنده می شن همه این بار
توی لحظه های دیدار

بغلت ميگيرمو ...

تو رو دوست دارم...مثل حس نجیب خاک غریب...

تو رو دوست دارم...مثل عطر شکوفه های سیب...

تو رو دوست دارم عجیب...تو رو دوست دارم زیاد...

چطور پس دلت میاد منو تنها بذاری...؟

تو رو دوست دارم...مثل لحظه ی خواب ستاره ها...

تو رو دوست دارم...مثل حس غروب دوباره ها...

تو رو دوست دارم عجیب...تو رو دوست دارم زیاد...

نگو پس دلت میاد منو تنها بذاری...

توی آخرین وداع وقتی دورم از همه...

چه صبورم ای خدا...دیگه وقت رفتنه...

تو رو میسپارم به خاک...تو رو میسپارم به عشق...

برو با ستاره ها...

تو رو دوست دارم....مثل حس دوباره ی تولدت...

تو رو دوست دارم...وقتی میگذری همیشه از خودت...

تو رو دوست دارم مثل خواب خوب بچگی...

بغلت میگیرمو میمیرم به سادگی...

تو رو دوست دارم....مثل دل تنگی های وقت سفر...

تو رو دوست دارم...مثل حس لطیف وقت سحر...

مثل کودکی تورو بغلت میگیرمو...

این دل غریبمو با تو میسپارم به خاک...


cOmE bAcK ...

http://static1.cloob.com//public/user_data/album_photo/1388/4161580-b.jpg

همه ميگن ...

همه میگن که تو رفتی

همه میگن که تو نیستی

همه میگن که دوباره دل تنگمو شکستی

دروغـــــــه

چه جوری دلت میومد منو اینجوری ببینی

با ستاره ها چه نزدیک ....منو تو دوری ببینی

همه گفتن که تو رفتی...ولی گفتم که دروغه

 

همه میگن که عجیبه اگه منتظر بمونم

همه حرفاشون دروغه

تا ابد اینجا میمونم

بی تو و اسمت عزیزم

اینجا خیلی سوت و کوره

ولی خب عیبی نداره

دل من خیلی صبوره...صبوره

 

همه میگن که تو نیستی

همه میگن که تو مردی

همه میگن که تنت رو به فرشته ها سپردی

دروغـــــــه

عشق - علاقه - نفرت - نمي دونم چي اسمشو بزارم (با اجازه الهام)

http://www.isati3.com/uploads/admin/1391/12/17/1/3d094d42c5.jpg


شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :



سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم. دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ....

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی ....................

يك غزل ...

نمي دونم که تورو نفرين کنم يا اين دلم
نمي دونم که تو حل مشکلي يا مشکلم
با تو عاشقانه بودم پس چرا ؟
حسرت يک روز عشق موند به دلم
با تو شاهنامه بودم نه يک غزل
با تو رودخونه بودم نه يک قنات
يک روزي منو تو بوديم و خدا
منو تنهايي و يک عمر خاطرات
تورفتي و سهم ما سفر شد
دل آروم ما دربه در شد
ندونستم چرا مرغ عشقم
توي عاشقي بي بال و پر شد

اما اينكارو كردم ...

داشتم فراموشت ميکردم اما باز دوباره ديدمت
تو غمها غوطه ور شدم چرا ؟
داشتم فراموشت ميکردم اما تا صدات رسيد به گوش من
شکستم بي صدا چرا ؟
داشتي ميرفتي از خيال من , خزوني بود بهار من
ديدم تورو خزونم جون گرفت
اين قلب سرد و ساکتم دوباره
با نگاه گرم و بي ريا و عاشقت زبون گرفت