شب ...

 

تـــو کـیـسـتـی کـه مـن اینگـونـه بی‌تو بـی‌تـابـم


شــب از هــجــوم خیــالــت نـمــی‌بــرد خــوابــم


تـــو کــیـسـتـی کـه مـن از مـوج هـر تبسـم تــو


بـــســان قــایــق ســرگــشــتــه روی گـــردابــم


مــــن از کــــجـــا ســر راه تـــــو آمـــدم نـــاگــاه


چــه کـــرد بــا دل مــن آن نـــگـــاه شـیـــریــن آه


تــو دوردســت امیــدی و پــای مـن خسته است


چـراغ چشم تو سبز است و راه من بسته است


تـــو آرزوی بـــلـــنـــدی و دســـت مـــن کــــوتــاه


مــدام پــیـش نـگـــاهــی مـــدام پــیــش نــگــاه


چــــه آرزوی مــحــالـی‌اسـت زیــســتــن بــا تــو


مـــرا هـمـیــن بـگـذارنـــد یــک ســخـــن بــا تــو

التماس کردم ...

برای ماندنش به خدا التماس کردم از خدا خواستم از حمایت ما رو بر نگرداند که من بی او هیچم نیمه شب

ها برایش دعا کردم اه کشیدم ولی او رفت و خدا گریه هایم را نشنید و ندید و دعا هایم را نشنید و مورد

اجابت قرار نداد و او را برد و ان زمان بود که من از همه و هر چه داشتم بریدم و های های گریستم و او

رفت و من فقط ناظر رفتن او بودم رفتنی که هیچ امیدی به بازگشت ان ندارم ونخواهم داشت و امروز من او

را برای همیشه از دست داده ام نه می توانم او را حس کنم و نه در آغوش بگیرم او رفت گر چه برایم

همیشه ماندگار است

...

http://i.timeinc.net/time/potw/20070531/07.jpg

zendegi halam azat beham mikhore ...

delam vase dorane bachegim tang shode ... vase on vaghti ke kole zendegimon ye docharkhe ... ye daftar nagahshi ... ye mashin ke behesh nakh bebandamo donbalam rah bendazamesh ... dg az nemidonam ke chara bayad bozorg besham ... halam az bozorg shodan be ham mikhore ...

قطره ...

قطره دلش دریامیخواست.خیلی وقت بودکه به خداگفته بود

هر بار خدا می‌گفت: از قطره‌ تا دریا راهی‌ست‌ طولانی. راهی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری.

هر قطره‌ را لیاقت‌ دریا نیست.

قطره‌ عبور كرد و گذشت. قطره‌ پشت‌ سر گذاشت.

قطره‌ ایستاد و منجمد شد. قطره‌ روان‌ شد و راه‌ افتاد.

قطره‌ از دست‌ داد و به‌ آسمان‌ رفت. و هر بار چیزی‌ از رنج‌ و عشق‌ و صبوری‌ آموخت.

تا روزی‌ كه‌ خدا گفت: امروز روز توست. روز دریا شدن. خدا قطره‌ را به‌ دریا رساند.

 قطره‌ طعم‌ دریا را چشید. طعم‌ دریا شدن‌ را. اما...

روزی‌ قطره‌ به‌ خدا گفت: از دریا بزرگتر، آری‌ از دریا بزرگتر هم‌ هست؟

خدا گفت: هست.

قطره‌ گفت: پس‌ من‌ آن‌ را می‌خواهم. بزرگترین‌ را. بی‌نهایت‌ را.

خدا قطره‌ را برداشت‌ و در قلب‌ آدم‌ گذاشت‌ و گفت: اینجا بی‌نهایت‌ است.

آدم‌ عاشق‌ بود. دنبال‌ كلمه‌ای‌ می‌گشت‌ تا عشق‌ را توی‌ آن‌ بریزد.

 اما هیچ‌ كلمه‌ای‌ توان‌ سنگینی‌ عشق‌ را نداشت. آدم‌ همه‌ عشقش‌ را توی‌ یك‌ قطره‌ ریخت.

 قطره‌ از قلب‌ عاشق‌ عبور كرد. و وقتی‌ كه‌ قطره‌ از چشم‌ عاشق‌ چكید،

 خدا گفت: حالا تو بی‌نهایتی، چون كه‌ عكس‌ من‌ در اشك‌ عاشق‌ است

معلومه دیگه ...

دلم خیلی تنگ شده
دلم خیلی تنگ شده 
دلم خیلی تنگ شده
دلم خیلی تنگ شده
دلم خیلی تنگ شده
دلم خیلی برات تنگ شده
دلم خیلی تنگ شده
دلم خیلی تنگ شده
دلم خیلی تنگ شده
 دلم خیلی تنگ شده
                  دلم خیلی تنگ شده

واسه همیشه ...


دلم خیلی هواتو کرده ...

ای کاش بفهمی چقدر دلم برات تنگ شده مهتاب اینقدر که وقتی یادت میفتم اشکم خود به خود میاد .

ای کاش بدونی عکست رو با خودم همیشه دارم حتی میبرم همه جا تا  همیشه پیشم باشی .

اینقدر دلم هواتو کرده که دارم دیگه جدا دق میکنم از نبودنت و تو خودم میشکنم.

مهتابه من ای کاش بفهمی عشق من به تو چقدر پاک.صادقانه و بی کلک بود و همیشه این عشق جاودانه میمونه.

ای کاش بیای پیشم . میدونم دوسم نداری . میدونم دلت با من نیست اگه بود نمیرفتی. 

دیگه نمیتونم تحمل کنم . ای کاش همیشه پیش خودم بمونی تا همیشه تا جونم رو بهت بدم.

مهتابه من چرا با من این کارو کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

دلم خیلی هواتو کرده.

رفتی ... ولی ...

رفتي ولي اينو بدون هر جا باشي دوستت دارم هنوز براي ديدنت به روياهام پا مي زارم دل منو شکستي وقتي تنهام گذاشتي کاش مي دونستم تو هيچ وقت دوستم نداشتي دل منو شکستي اما يادت بمونه که هيچ کسي مثل من قدرتو نيست بدونه چقدر دلم مي سوزه عمري دروغ شنيدم با اين همه صداقت آخر به هيچ رسيدم منو بگو دلم رو پاک به تو باخته بودم نفهميدم روي آب خونمو ساخته بودم...

خیال باطل ...

کنون خاموش خاموشم

که می دانم:

- من از یادت فراموشم!

***

تمام روزها یادت

همه شب ها به رویایت

دلم خوش بود!

ندانستی

نفهمیدی

که مهرم پاک و بی غش بود!

***

زهی باطل خیالاتم!

خیالاتی که بی رنگ است

چه می دانی؟

دلم تنگ است ...

دلم تنگ است ...

 
من میروم اما....

دوستت دارم ...

سلام عشق قشنگ ولی نامهربان من!

منم مجنون کسیکه با نام تو جان گرفت وزندگی را در چشمان فریبنده ی تو معنا کرد!


منم عاشق تو،کسیکه برگهای سرنوشت را با تک تک واژهای گوش نواز وطنین دل نشین کلامت ترسیم کرد...


اینک این منم عاشقی تنها در آستانه ی فصلی سرد...


تو با تمام مهربانی هایت مرا رها کرده ای در کوله باری از غم،کاش می دانستم گناه من در این بازی چیست؟جرم من فقط دوست داشتن وعاشق شدن تو بود!


جرم من آیا این بود که باتو ای تک سوار دلبری ها،لحظه لحظه زندگی کردم!عشق خوب وپاکم،آیا مجازات من که با دوهجای نامت،دم وبازدم را احساس کردم واز حیات واز بودنم واز بودنت لذت بردم این است؟


محبوب من چگونه می توانی مرا فراموش کنی،منی که نخستین طپش های عاشقانه ودلهره های دیدار ولذت دوست داشتن را با تو تجربه کردم.


منی که اولین بار وجودم از عشق تو گر گرفت ...اولین نگاه، اولین احساس... یادت هست!!


تمام لذت وخوشی دوران کودکیم با تو ونگاهت بود که هر لحظه آتش عشقم را شعله ورتر می کرد،من باصداقت وایمان کامل،تو را وقلبت را پذیرفتم وبدان تا زمانی که جان در بدن دارم هم چنان دوستت خواهم داشت وخدا که شاهد تمام لحظه های من وتو بوده است خوب می داند که من چه اندیشیده ام وچقدر تو را دوشت داشتم!


نمی خواهم تو را به ماندن ودوست داشتن مجبور کنم چون من آنقدر تو را دوست دارم که وقتی می بینم آرامش تو بی من تامین می شود ازدل ووجود خودمی گذرم تا تو خوشبخت زندگی کنی!


محبوب نازنینم!فقط بدان قلب آدمی با یک نفر تکمیل می شود وبا یک نفر به آرامش درونی می رسد نه با چند نفر!


بهترینم، عشق عزیزم!با اینکه تو حتی ذره ای از عشق من نسبت به خودت هیچ چیز نمی دانی ونخواهی دانست اما می خواهم بگویم که من تو را با تمام بی اعتناییت وبی وفاییت وعشقی که می دانم هوس بود دوست داشتم ودارم وآرزوی من فقط خوشبختی توست.


دیروز های من روزهایی بود که احساس غرق شدن در مرداب دوست داشتن را داشتم  اما خوشحالم که تو ذره ای از دوست داشتن وعشقم نسبت به خودت را در چشمان همیشه بارانی ام  وسکوت همیشگی ام ندیدی،نفهمیدی ونشنیدی شاید باور آنکه من هم تو را دوست دارم برایت محال بود


نمی دانم چرا بامن اینکار را کردی ودر هجوم لحظه های بی کسی مرا تنها کذاشتی ورفتی فقط می خواهم لحظه ای فقط لحظه ای از ژرفای وجودت مرا درک کنی وبدانی در دل چه کشیده ام ومی کشم...


مثل همیشه با اشک چشمان همیشه ترم ولرزش دستانم در برابر نام بزرگت در قلب کوچکم می نویسم...برای آخرین بار می نویسم


دوستت دارم

...

نمیدونم چرا هر جا رسیدم

تو قبل از من از اونجا رفته بودی

تو دوسم داشتی همیشه از دور

ولی چیزی به من نگفته بودی

 

شلوغه دورم اما بی تو دنیام

دوباره ساکت و دلگیر میشه

نمی دونم چرا قطار میره 

همیشه واسه گفتن دیر میشه

گفتم که ...

... تو مرا تنها نگذاری ...

 

 

 

گفتم که بعد ازآن همه محنت آن عشق و آن دنیای محبت

آن سر به زانو بردن و زاری. آن عشق وآن دلداری و یاری

تو مرا تنها نگذاری ...

 

 

گفتم پس از آن بی خبری ها آن گریه ها و دیوانه گری ها.

گر جان ز شیدایی به لب آری جز من به یاری دل نسپری تو

مرا تنها نگذاری ...

دور نشو ...

از جلوی چشمانم دور نشو


اگر که جدا شوی


شراره های آتش دلتنگیم برافروخته خواهند شد


و من در شعله های خویش خواهم سوخت و از بین خواهم رفت

 

پیش از تو


من  همچون کولی آواره ای در روزگار سرگردانی ها پرسه می زدم


و بعد از تو تنها چیزی که در حال به دست آورن آن هستم رنج و غم جدایی ناشی از دوری توست

 

خیلی دوستت دارم


و به خاطر عشقت


آنچنان شکیبایی از خود نشان می دهم که غیر قابل بیان است

 

تنها برای من طلوع کن


از پیش چشمانم نرو


در کنار من بمان


ای عشق من , من را از پیش خود نران


و نه نه نه

یاد تو ...

نمی دانی که من هر شب / چه يادی در سرم می پرورانم

نمی بينی نگاهم را / که بر رويای روی ماه تو تا صبح / خيره می مانم

نمی خوانی تو از چشمان آرامم / سبز ترين نامه های عاشقانه سرخ  دنيا را

نمی گويی که شايد يک دل تنگ / به اميد رسيدن به دلی سنگ / همه شب تا سحرگه می زند پارو / امواج سرد دريا را

نمی خواهی اگر دريای من باشی / بيا پارو شو در دست من ای دوست / بيا بی بادبان کشتی دل را / به ساحل رهنمايم باش ای دوست

نمی آيی اگر سويم دگر بار / مگردان رويت از سوی من ای دوست / اگر چشمم به ابروی تو افتاد / مزن شلاق مو روی من ای دوست

خيالم باز پر می گيرد امشب / دلم از دوری ات می گيرد امشب / اتاق خالی و تاريک و سردم / هوای وصل تو می گيرد امشب

...

تو به من خيره شدي
تو كه با نگاهت در شعر من سوختي
از طپش تنهايي سكوتم بر تو خيره شدم
آن زمان كه تو را از بر خواندم
در ذهنت تيره شدم
به شكل خاكستري شعرهايم در نگاهت پاك شدم
در نفسهايت حذف شدم
من كه در هر ثانيه با تو ثبت شدم
اكنون در بادم
مثل شعله اي در باد بي يادم
من تو را از بر خواندم
من كه در شعرم تو را همدرد خواندم
در نگاهت ردپايي از نفرت درك كردم
در گرماي تنت لذت هوس را لمس كردم
در حضور دردم حضورت را حس نكردم
همين لحظه بود كه تو را از شعرم حذف كردم
لحظه اي رسيده است
از نوع حسرت ها
فرصتي ازفاصله ها
زماني به شكل خاطره ها
به ديروز خيره مي شوي
تكرارش مي كني
اين تكرار ترس از فرداهاست
ترس از خاطره هاست
ديروز را از بر كن
فردا را پر پر كن
كه فردايي نخواهيم ديد
كه فرداها همه بي بنيادند