برگرد ...

چشماتو باز کن که من طاقت ندارم دوریتو با اشک ببینم 

اخماتو باز کن به من نگاه کن که می خوام تورو ببینم 

سایه ی  تو رو گم کردمو میخوام پیشت بشینم

نیستی من طاقت ندارم بیا میخوام کنارت بشینم 

ثانیه های آخر من میخوام تورو ببینم

میخوام تو رو مثل یک ستاره از آسمون بچینم

آرزوی تو شده آرزوی من رویام شده دیدن تو

توی شب بارونی زیر سایه ی مهتاب

خوابو فراموش می کنم کنارم

نیستی من تو رو احساس می کنم

ثانیه های آخره به فکر تو به یاد تو یاد تورو در آغوش می گیرم

اگرچه نیستی و من تو رو نوازش میکنم

نوازش می کنم دستایی که ز دستای من دور اند 

من در خیالم حس عجیبی دارم دیوانگی ...

به تک تک قطره اشک هایم که چشمانم به چشمانت حسادت

کرد ومن به چشمان تو مدیونم

حس و حالم را کسی ندانست نفهمید و نه خواهد فهمید

می خندم تا خود را پشت نقاب خنده خود

خود را پنهان کنم

من در بازی ثانیه ها ثانیه هایی که من در آن حسرت خورده ام برنده می شوم

من چشمانم را به چشمانت گره میدوزم در خیالی که از خیلی تو دورست 

چه زود دیر شدحس غریب تنهایی حس یک سکوت

که هزاران هزار در آن حرف نهفته شده  من در خیال خودم با تو زندگی کردم

خندیدم گریه کردم غصه خوردم باتو در خیالم  به فراسوی آسمان پرواز کردم

من در بازی حسرت حسرت به دل ماندم

کسی نبود کسی نیست که من را پیدا کند حسم را درک کند

ثانیه هایم دقیقه هایم را که من در آن حس غریبی تنهایی

بی کسی تو را خواستن تو را زیستن با تو پرواز کردن را که می خواستم

با وعده که دادی من با آن حس کردم پرواز کردم و با رفتنت بالهای پرواز را

شکستی  و من تو این ثانیه های که بی تو سر کردم در زمین گمشدم

من بال های پروازم را میخواهم وتو به من بال های پروازم را مدیونی

من از تو پس میخواهم برگرد بال های پروازم را به من پس بده می خواهم دوباره پرواز کنم 

فراموش شده ...

نگاهی دارم به زندگی به زنگی که قلم در دستم التماس می کند
تا حرف های پشت پرده با زبانم به تصویر بکشم
زندگی روز به روز تکراری شده است
انگار فراموش شده هستم
انگار همه ی این اتفاقات همش یه خوابه
چشمانم خیس شده من نگاهم را به زنگی گم کرده ام
قلمی در دستم با آه و ناله ناله می کند
با حرفای ناتمام همه باهم باصدای بلند غم رو صدا می کنند
با اشک سوزناک قلم و کاغذ فیلم نامه ی
 یک فیلم که زندگی نامه ی من است را به نمایش می کشد
یکی خسته شده از زندونی تو قفس
صدای فریادش می خوره به انتهای یک کو چه بن بست
یکی تو شیرینیه ی به ظاهر
یه کم از شیرینیش بچش ببین چه تلخه
یکی سر درد گرفته تو هرج و مرج و شلوغی ها
تواین تو این شلوغی یک حرف داره ولی دلداره نداره همتا نداره
یکی داد میزنه خداخدا میکنه برای یکی
ولی هنوز صندلی اون تو قلب من خالیه
همه ظارهر ببینند باتن رو توی چشمام عمرا" ببینند
همه به نقاب خنده ی من میخندند
ولی چشمان من پشت این نقاب پنهان شده است
کسی راز چشمانم من را نداست نخواهد دانست
 من مرده بیش نیستم
خسته شدم کار و هروز شبم شده ماتم و گریه 
حسرت خوردن به لیلی که مجنونش و از یاد برده
کجایی ببینی زندگیم و سیل اشک هام برده
چشمانم از دیدگان یکی بود
در این دنیا چه میدانی  چه کشیدم با یادت
اینجا همه بودند اما یکی نبود

تولدم مبارک

تولدم مبارک

اولش همه شکل هم هستیم

کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
:
واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!
یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه.

منم یک سال بزرگتر شدم ... یکسالی که نمی دونم توش واقعا تونستم « بزرگ » بشم یا نه ؟ ... تونستم با مشکلات خودم کنار بیام ؟ ... تونستم همونی باشم که هستم ؟ ... تونستم بعضی از عیب هام رو برطرف کنم ؟ ... تونستم کسی رو نرنجونم ؟ ... تونستم دل کسی رو شاد کنم ؟ ...
نمی دونم ... باید فکر کنم ... شاید اونجوری که می خواستم باشم نبودم....ولی یکسال بزرگتر شدم...اونم خیلی سریع

بی تو غریبم ...

نیستی و من بی تو غریبم ؛ آسمان دلم ابریست ؛وقتی تو نیستی در کنارم

همه جا غرق سکوته؛ خونه خالی ؛ دستای من سردسرد 

من گمشده ام کسی نیست من را پیدا کند .

خواب را به چشمانم مدیونم .

من میروم و به دنبال تو در خودم می گردم

کجای فلب من پنهان شدی جای خالیت را در گوشه ای از صندوقچه ی از خااطرات قلبم

می گذارم نامت را بر بدنم همه جا حکاکی کردم تا بدونی اونی که عاشقتو بود فقط منم

همه رفتند شاید این سرنوشت من باشد خوبیها را به نام خود حکاکی کردی وبار سفر را

به آسانی از پشت بستی  رفتنت و کام شیرین زندگی را به مزاق کشیدنت همه آسان گذشت

ولی یکی در داستان زندگی تو نبود و یادت را پیش کسی چند سالی به یادگار جا گذاشتی

تو مهربان بودی شیرین و خوش بیان تو محبوب قلب من بودی

این دست توشته های قلبه من بود و هدیه از قلب من برای تو

تو یادگار قلب من

گمشدن در خود

با یادت  تو زندگی کردن

همه و همه  از یک چیز بیان می شد

تو عشق اول و تو آخرین وارث قلب من هستی

من میروم زندگی را به تو هدیه می کنم

تو زندگی کن زندگی برای توست  

من فراموشی را از دیگران یاد میگیرم

شاید تقدیر من باشد

همه خندیدن به عشق من

ولی عشق من پاک بود

خداحافظی میکنم با قلبم

ای مهربان تو فرشته می شوی زمان دیر نیست

ثانیه ها برایت ثانیه شماری می کنند

ومن تو را بدست خدا می سپارم

که نگهدار تو باشد  

ومن با تقدیر و سرنوشت همنشین می شوم

وگوشه از دلم مینویسم که دیگر ننویسم

خدایا پریشانم ...

خدایا پریشانم

چه میخواهی تو از جانم؟!

مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی

خداوندا!

اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای تکه نانی

به زیر پای نامردان بیاندازی

و شب آهسته و خسته

تهی دست و زبان بسته

به سوی خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر میگویی

میگویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه ی دیوار بگشایی

لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرفتر

عمارتهای مرمرین بینی

و اعصابت برای سکه ای اینسو و آنسو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر میگویی

نمیگویی؟!

خداوندا!

اگر روزی بشر گردی

ز حال بندگانت با خبر گردی

پشیمان میشوی از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت

خداوندا تو مسئولی

خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است

چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

شکلات ...

با یک شکلات شروع شد
من یک شکلات گذاشتم تو دستش اونم یک شکلات گذاشت تو دستم
من بچه بودم اونم بچه بود
سرمو بالا کردم سرشو بالا کرد
دید که منو میشناسه
خندیدم
گفت دوستیم؟
گفتم دوست دوست
گفت تا کجا؟
گفتم دوستی که تا نداره
گفت تا مرگ
خندیدمو گفتم من که گفتم تا نداره
گفت باشه تا پس از مرگ
گفتم: نه نه نه نه تا نداره
گفت: قبول تا اونجا که همه دوباره زنده میشن یعنی زندگی پس از مرگ
باز هم با هم دوستیم؟
تا بهشت تا جهنم
تا هر جا که باشه منو تو با هم دوستیم
خندیدمو گفتم تو براش تا هر جا که دلت می خواد یک تا بزار
اصلا یک تا بکش از سر این دنیا تا اون دنیا
اما من اصلا براش تا نمیزارم
نگام کرد نگاش کردم باور نمیکرد
می دونستم اون می خواست حتما دوستیمون یک تا داشته باشه
دوستی بدون تا رو نمیفهمید !!

گفت بیا برا دوستیمون یک نشونه بذاریم
گفتم باشه تو بذار
گفت شکلات باشه؟
گفتم باشه
هر بار یک شکلات میذاشت تو دستم منم یک شکلات میذاشتم تو دستش
باز همدیگرو نگاه میکردیم یعنی که دوستیم دوست دوست
من تندی شکلاتامو باز میکردم میذاشتم تو دهنم تندو تند می مکیدم
میگفت شکمو
تو دوست شکموی منی وشکلاتشو میگذاشت توی یک صندوقچه کوچولوی قشنگ
میگفتم بخورش
میگفت تموم میشه می خوام تموم نشه برا همیشه بمونه
صندوقچش پر از شکلات شده بود
هیچکدومشو نمی خورد
من همشو خورده بودم
گفتم اگه یک روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن یا کرمها اون وقت چی کار میکنی؟
میگفت مواظبشون هستم
میگفت می خوام نگهشون دارم تا موقعی که دوستیم و من شکلاتمو میذااشتم تو دهنمو می گفتم نه نه نه نه تا نه دوستی که تا نداره !!

یک سال دو سال چهارسال هفت سال ده سال
بیست سالش شده
اون بزرگ شده من هم بزرگ شدم
من همه شکلاتامو خوردم
اون همه رو نگه داشته
اون اومده امشب تا خداحافظی کنه
می خواد بره اون دور دورا
میگه میرم اما زود برمیگردم
من که میدونم اون بر نمیگرده
یادش رفت به من شکلات بده
من که یادم نرفته شکلاتشو دادم
تندی بازش کرد گذاشت تو دهنش
یکی دیگه گذاشتم تو اون دستش گفتم بیا این هم آخرین شکلات برای صندوقچه کوچولوت
یادش رفته بود یک صندوقچه داره برا شکلاتاش
هر دوتا رو خورد
خندیدم
میدونستم دوستی اون تا داره اما دوستی من تا نداره
مثل همیشه
خوب شد همه رو خوردم
اما اون هیچ کدوم رو نخورده
حالا با یک صندوقچه پر از شکلاتهای نخورده چی کار میکنه؟

زندگی میگذرد ...

زندگی میگذرد . . .
سال ها دل غرق آتش بود و خاکستر نداشت
بازکردم این صدف را بارها گوهر نداشت
از تهیدستی قناعت پیشه کردم سال ها
زندگی جز شرمساری مایه ای دیگر نداشت
هرکجا رفتم به استقبالم آمد بی کسی
عشق در سودای خود چیزی از این بهتر نداشت
بارها گفتی ولی از ابتدای عاشقی
قصه سرگشتگی‌هایت مگر آخر نداشت
سالها بر دوش حسرتها کشیدم بار عشق
هیچ دستی این امانت را ز دوشم برنداشت
کاش می آمد و می دیدم که از خود رفته ام
آنکه عاشق بودنم را یک نفس باور نداشت
آسمان یک پرده از تقدیر را اجرا نکرد
گویی از روز ازل این صحنه بازیگر نداشت
ناله ما تا به اوج کبریا پرواز کرد
گرچه این مرغ قفس پرورده بال و پر نداشت

گذشت ...

روزهای خوب باهم بودنمان گذشت ...

روزهایی که با چند خاطره تلخ و شیرین به سر رسید و
تنها یادگار از آن روزها یک قلب شکسته برجا ماند.
روزهای شیرین عاشقی گذشت و امروز من تنهای تنهایم ، گذشت
و اینک دلم هوای تو را کرده است...
دلم تنگ است برای آن لحظه های شیرین با هم بودنمان !
دلم برای گرفتن آن دستان مهربانت ، بوسه بر روی گونه زیبایت تنگ شده است...
کاش دوباره آن روزهای شیرین عاشقی مان تکرار می شد ، کاش دوباره
می توانستم آن صدایی که شب و روز به من آرامش میداد را بشنوم...
دلم برای آن خنده های قشنگت تنگ شده است عزیزم سعید..
تو رفتی و تنها چند خاطره که هیچگاه نمی توانم فراموش کنم بر جا گذاشتی...
خاطره هایی که یاد آن این دل عاشقم را می سوزاند....
دلم بدجور برای تو تنگ است عزیزم سعید....
برگرد! بیا تا فصله نیمه تمام عشق را با شیرینی به پایان برسانیم...
برگرد تا قصه من و تو پایانش تلخ و غم انگیز نباشد!
دلم برای لحظه های دیدار با تو تنگ شده است...
چه عاشقانه  به من می گفتی که مرا دوست می داری!
چرا رفتی از کنارم؟ تو رفتی و من تنهای تنها در این دنیای
بی محبت با چند خاطره تلخ مانده ام...
برگرد تا دوباره آن خاطره های شیرین با هم بودنمان تکرار شود....
دلم بدجور برای تو ، برای حرفهایت ، درد دلهایت ، صدای گریه هایت تنگ شده است..
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم....
با آمدنت مرا دوباره زنده کن و احساس را در وجودم شعله ور کن
تا عاشقانه تر از همیشه از تو و آن عشق پاکت بنویسم...
عزیزم برگرد تا دوباره جان بگیرم
و منی که اینک خسته از زندگی ام نفس بگیرم...

...

http://www.isati3.com/uploads/admin/1391/12/17/4/25d3a59ced.jpg

می خوام ...

می خوام حست كنم اما يه چيزی
تو رو از روزگارم دور كرده
تموم ِ زندگيمو مه گرفته
ببين حتی چشام ُ كور كرده

تو وقتايی كه دستامو می گيری
نمی دونم چرا مغرور می شم
از آغوشت جدا می افتم اونوقت
دوباره از بهشتت دور می شم


يه كاری كن دلم آروم بگيره
پرم از التهابِ اين جدايی
بهم گفتی كه نزديكی هميشه
ولی حالا نمی دونم كجايی


نمی دونم چرا دلشوره دارم
چرا عطر ِ تو از تنم پريده
نگو اين فاصله تاوان ِ اينه
كه دستام از بهشتت سیب چيده


تمومش كن ديگه طاقت ندارم
نمی تونم تورو پيشم نبينم
اگه از آسمونت سهمی دارم
چرا تبعيدی ِ روی ِ زمينم

دلم می گيره ، اينجا كم میارم
برای ديدنت می خوام بميرم
می خوام برگردمو پيش ِ تو باشم
 می خوام پرواز و از تو یاد بگیرم


تو آغوشت يه جا واسم نگه دار
همين روزا ميام پيشت عزيزم
ميام تا هر چی بغض ُ گريه دارم
يه جا رو شونه های ِ تو بريزم

خیلی سخته ...

خیلی سخته بعد ازچند سال تازه بفهمی که دوست داشتنش دروغ بوده

ولی بازم بهت بگه دوست دارم

خیلی سخته وقتیکه میخوابی طعم واقعی مرگ رو بچشی

ولی تا که چشماتو باز میکنی ببینی بازم نمردی ویه روز دیگه روباید با خاطره هاش شروع کنی

ولی اون دیگه پیشت نیست

پیشت نیست ولی انگارهرلحظه کنارته

ولی تو پیش اون بودی اون هیچوقت ندیده

میدونستی که اون میتونه تورو گریه بندازه وتو اونو بخندونی

ولی اون یکی دیگه رو خوشحال کنه

خیلی سخته بهت بگه دوست دارم اما نمیخوامت

میگن با یادش باید زندگی کنی ولی تاکی خواب چشماشو ببینی؟؟؟

میگن نا امید نشو آخه درد ناامیدی رو نچشیدن

چون ناامیدی و تنهایی و عذاب و گریه تنها یادگاری بود که اون بهت داده

ولی تو تموم زندگیتو بهش دادی

خیلی سخته بهش دل ببندی و اون دلتو بشکنه

تو هم میتونستی دلشو بشکنی اما اینکارو نکردی چون خیلی دوسش داشتی

خیلی سخته بزرگترین آرزوت مرگ باشه ولی اون بایار تازه از راه رسیدش خیلی راحت زندگی کنه

بعدکل ثروتتو که عشقت بوده با کاخ ارزوهاتو یه جا خراب کنه

اونوقت زیر ِآوار بی مهری وتنهایی از فقر محبت ودوست داشتن

تا آخرعمر بشینی و زار زار گریه کنی

خیلی سخته ازترس اینکه مردم بهت نخندن وفکرنکنن دیوونه ای

نتونی درددلت رو به کسی بگی

خیلی سخته ارزوت کسی باشه که ازاین واون بشنوی هیچ ارزشی واسش نداشتی

هرجا بودی یادت نره یه عاشقی به یادته ...


دو چشم منتظر به در همیشه چشم به راهته
هرجا بودی یادت نره یه بیت جا مونده داری
یه هنجره پر از غزل تو غیبتت تو ساکته
تو ای عزیز هرجا بودی طنین این صدا بودی
برای زنده بودنم نفس بودی هوا بودی
قدم قدم تو جاده ها دلیل رفتنم شدی
تو خود تنم شدی حتی اگه جدا بودی
هرجا بودی یادت نره یه عاشقی به یادته
دو چشم منتظر به در همیشه چشم به راهته
فقط خیال ناز توست که این سکوت رو میشکنه
دست نجیب تو فقط تار دلم رو میزنه
هرجا بودی یادت نره دلم اسیر خواستنه
وقتی نباشی کاره من روز و شب رو شمردنه

بار الها ...

خدایا...پروردگارا...کمکم کن که بتوانم پنچره ی دلم را رو به حقیقت

بگشایم...

خدایا...یاریم کن که مرغ خسته دلم را که دیری است دراین قفس زندانی

است،

در آسمان آبی عشق تو پرواز دهم

خدایا..پروردگارا...یاریم کن که شوق پرواز را همیشه در خود زنده نگه دارم 

خدایا،شرمنده ام از زیادی گناهانی که انجام داده ام ،شرمنده ام
خدایا از قدر نشناسی خودم ، از این که هر روز باعث ناراحتی تو می شوم شرمسارم

خدایا چه بگویم از کدامین گناهم نزد تو طلب عفو کنم.خدایا به کدامین گناه

اشک شرم ازدیده جاری
سازم .

هر وقت که خواستم زبان به حمد و ثنایت بگشایم اشک در دیدگانم

جمع شد و بغض شرم
و پشیمانی از گناهان دیگر مجال
سخن گفتن نداد

خدایا، مرا فرصتی ده تاپاک بودن راتجربه کنم وبتوانم حتی برای یک لحظه

آنچه باشم که تو میخواهی

خدایا، چگونه می توانم روی به سوی تو بیاورم و زبان به حمد و ثنایت بگشایم

درحالی که خود از کرده خویش آگاهم

چگونه می توانم دوستار تو باشم درحالی که برعهد و پیمانی که با تو بسته

ام وفادار نبوده ام

چگونه می توانم طلب عفو و بخشش کنم درحالی هنوز شعله های عصیان

در درونم فروزان است

بارلاها،چگونه می توانم روی به توبه آورم درحالی که اسیر هواهای نفسانی خویشم ...

همیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روزکه شده آنچه باشم که تو

می خواهی وآنچه کنم
که تو می پسندی

ولی افسوس این نفس سرکش تا کنون مجال برآورده شدن این آرزو ر ابه من نداده است

بارلاها، می ترسم، ازخویش وازاین سرنوشتی درانتظارمن است

می ترسم از این بیابان و شوره زاری که در پیش روی من است

می ترسم که مرگ به سراغم بیاید آرزوی رسیدن به تو را این بار او از من

بستاند پس ای پروردگار بی همتا به لطف وکرم

خویش مرا از مرداب رهایی ده وتوانی ده خویشتن را

از هرچه بدی است پاک کن

کیمیاگر

بعد یه عمری. هیچی. داشتم کتاب پائولو کوئیلو رو میخوندم.البته بعد از ۲بار خوندن کیمیاگر. چه کتابیه! محشره.وقتی جمله جملشو میخوندم زنده میشدم... صفحه آخر داستان به خاطر اون دزدا گریه کردم و برا سانتیاگو اشک شوق ریختم.. وای خدا چقدر قشنگه!باید برا بار۳بخونمش.. زندگیرو باید ساخت... این تنها تعبیریه که بعد این چند روزه سکوت به زبونم اومد... کاش خدا کنارم باشه.مث همیشه. خدایا!تو که میدونی راضی به آزار بنده ات نیستم و راضی به رضای توام. خدایا! خودت پناه پاکیم باش.تئ که میدونی هرچه گذشته از سر صداقتم بوده.. تو که میدونی جز تو کسی رو نداشتم... تو که میدونی! تو که شاهد بودی...

پدر ... پسر ...

وقتیکه مردي در حال پوليش كردن اتوموبيل جديدش بود كودك 4 ساله اش  تكه سنگي را برداشت و  بر روي بدنه اتومبيل خطوطي را انداخت.
While a man was polishing his new car, his 4 yr old son picked up a stone and scratched lines on the side of the car.


مرد آنچنان عصباني شد كه دست پسرش را در دست گرفت و چند بار محكم پشت دست او زد بدون انكه به دليل خشم متوجه شده باشد كه با آچار پسرش را تنبيه نموده

In anger, the man took the child's hand and hit it many times not realizing he was using a wrench.
 
در بيمارستان به سبب شكستگي هاي فراوان چهار انگشت دست پسر قطع شد
 
وقتي كه پسر چشمان اندوهناك پدرش را ديد از او پرسيد "پدر كي انگشتهاي من در خواهند آمد"؟ !
When the child saw his father with painful eyes he asked, 'Dad when will my fingers grow back?'
 
آن مرد آنقدر مغموم بود كه هیچي نتوانست بگويد به سمت اتومبيل برگشت وچندين باربا لگدبه آن زد
The man was so hurt and speechless; he went back to his car and kicked it a lot of times.
 
حيران و سرگردان از عمل خويش روبروي اتومبيل نشسته بود و به خطوطي كه پسرش روي آن انداخته بود  نگاه مي كرد . او نوشته بود " دوستت دارم پدر"
Devastated by his own actions, sitting in front of that car he looked at the scratches; the child had written 'LOVE YOU DAD
 
روز بعد آن مرد خودكشي كرد
The next day that man committed suicide. . .
 
خشم و عشق حد و مرزي ندارنددومي ( عشق) را انتخاب كنيد تا زندگي دوست داشتني داشته باشيد و اين را به ياد داشته باشيدكه
Anger and Love have no limits; choose the latter tohave a beautiful, lovely life & remember this:
 
اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
Things are to be used and people are to be loved.
 
در حاليكه امروزه از انسانها استفاده مي شود و اشياء دوست داشته مي شوند.
The problem in today's world is that people are used while things are loved.
 
همواره در ذهن داشته باشيد كه:
Let's try always to keep this thought in mind:
 
اشياء براي استفاد شدن و انسانها براي دوست داشتن مي باشند
Things are to be used,People are to be loved.
 
مراقب افكارتان باشيد   كه تبديل به گفتارتان ميشوند
Watch your thoughts; they become words.
 
مراقب گفتارتان باشيد كه تبديل به رفتار تان مي شود
Watch your words; they become actions.
 
مراقب رفتار تان باشيدكه تبديل به عادت مي شود
Watch your actions; they become habits.
 
مراقب عادات خود باشيدکه شخصيت شما مي شود
Watch your habits; they become character;
 
مراقب شخصيت خود باشيدكه سرنوشت شما مي شود
Watch your character; it becomes your destiny.
 
خوشحالم كه  دوستي اين پيام را براي ياد آوري به من فرستاد
I'm glad a friend forwarded this to me as a reminder.
 
اميدوارم كه روز خوبي داشته و  هر مشكلي كه با آن روبرو هستيد
I hope you have a good day no matter what problems you may face.
 
آخرين روز آن باشد و تمام شود
It's the only day you'll have before it's over

دمت گرم ...

هیچ وقت اسمم واسه صحبت با اون وارد یه لیست انتظار طویل

نمی‌شه که معلوم نیست کی نوبت به من برسه . محاله ، محاله ممکنه بهم بگه نمی‌پذیرمت .

خیلی بزرگواره ، با وجودی که بالاترین مقام این دنیای شلوغ پلوغه ، هیچ وقت منتظرم نمی‌ذاره .

گاهی اوقات واسش نامه می‌نویسم و می‌دونم که نامه‌هامو بی‌جواب نمی‌ذاره ، وقتی توی دفتر

خاطراتم نامه‌هام رو مرور می‌کنم ، می‌بینم حتی یه دونش هم بی‌جواب نمونده .  

من و خدا یه قول و قراری با هم گذاشتیم ، اون به من قول داد  همیشه مراقبم باشه و کمتر و

کمتر از عالی‌ترین ، بهم نده و من بهش قول دادم  حتی اگر دل بی‌قرارم در حسرت آرزویی

بال بال می‌زد و شوق استجابت دعایی آتیشم می‌زد با تموم وجودم بدون ذره‌ای تردید ، اول

بگم اجازه خدایا ، خدایا تو اجازه میدی ؟ تو صلاح می‌دونی ؟ اگه تو ناراضی باشی دلم به

نارضایتیت راضی نمی‌شه ؛ می‌دونم آخه تو دوستم داری و همیشه برام بهترین‌ها رو خواستی

؛ اصلاً از خوبی بی‌انتهای تو ، بد خواستن محاله .

اعتراف می‌کنم قول سنگینیه و عمل بهش مثله به زبون آوردنش کار ساده‌ای نیست ، واسه

همین از خودش خواستم و بهش گفتم : من فقط یه بنده‌ام ، چیزهایی هست که تو می‌دونی و

من هیچ وقت نمی‌دونستم و شاید هیچ وقت هم نفهمم .

اتفاقاتی می‌افته که ذهن محدود من قادر به تعبیرش نیست ، چشم‌های قاصر من قادر به دیدن

اون چه پشتش هست ، نیست ؛ دلایلی مخفی هست که شاید واسه همیشه مسکوت و مکتوم

باقی بمانه و اسراری هست که شاید دونستنش ، فهمیدنش ، تو ظرف ادراک من نگنجد . اینو تو می دونی .

 پس واسه لحظه‌های دشوار به من قدرت تحملشو ببخش . منو به اون نقطه برسون که همیشه یادم بمونه ، همه چیز از سوی تو خیر مطلقه حتی اگر ظاهراً همه چیز عذاب‌آور و دشوار باشه . 

گاهی اوقات آرزوهایی داشتم و تو زیر نامه آرزوهام نوشتی موافقت نمی‌شود . راستش اولش

حس خوبی نداشتم ، دلم می‌گرفت ، شاید به خاطر جنسم که شیشه حس و عاطفه بود .
 

منو ببخش که یه وقتایی از سر بی‌صبری و ناشکیبایی تو خلوت و تنهاییم ازت می‌پرسم : آخه چرا ؟ ؟ ؟ 

وقتایی که هر چی فکر می کردم  فکر اسیر خاکم به هیچ جا نمی‌رسید . دنبال دلیل می‌گشتم و

دلیلی پیدا نمی‌کردم ، پیش می‌اومد که با یه بغضی تو گلوم تکرار کنم : آخه واسه چی ؟ چی می شه اگه ... ؟ 

 یه وقتایی از سر بی‌حوصلگی و فراموشکاری بهت گله می‌کردم ، چقدر از بزرگواریت

شرمنده‌ام که منو در تموم لحظه‌های ناشکریم ، توی تموم لحظه‌های بی‌صبریم با محبت تحملم

کردی ، نه تنبیهم کردی نه حتی ذره‌ای محبتت رو ازم دریغ کردی . توی تنهاترین لحظات

تنهاییم ، درست تو لحظه‌هایی که فکر می‌کردم هیچ کس نیست ، اون موقع که به این حس

می‌رسیدم که چقدر تنهام ، واسم نشونه می‌فرستادی که : من خودم تا آخرین لحظه باهاتم 

 واسه تموم لحظات همراهتم . من تنها بنده تو نبودم  اما یه لحظه هم تنها رهام نکردی .
 

تو تنهاترین و محکم‌ترین قوت قلب  دل تنهامی . تو طوفان‌های زندگیم تو ابتدا و اصل

آرامشمی . تو از من به من نزدیک‌تر بودی موندم که چطور گاهی اوقات چشم‌های غافلم

ندیدت اما تو هیچ وقت حتی لحظه‌ای منو ترک نکردی . روزهایی رسید که فکر کردم با من

قهری تو حتی در همون لحظه‌ها با همون فکر اشتباه که حتی از به خاطر آوردنش شرمنده

می‌شم از من قهر نکردی و به خاطر این فکر کودکانه نادرست طردم نکردی .

 من دوستت دارم . منو ببخش اگه قولم مثل خودم کوچیکه ، اما دلم به بزرگی بی‌حد تو خوشه

و پشتم به کمک‌های تو گرم .

 از تو سپاسگزارم که با بزرگواری همیشه کمکم کردی .

 تو همونی که هر وقت ازت یاد کردم ، بهم امید بخشیدی ، تو یادت چیزی هست که منو

زیرو رو می‌کنه . غصه‌هامو می‌شوره و دلشکستگی‌ها‌مو ترمیم می‌کنه ؛ چیزی که در هیچ

چیز غیر از یاد تو نیست .

 هر وقت خواستم ببینمت بی‌درنگ با مهربونی در رو به روم باز کردی و نگاه نکردی

گناهکارم . حذفم نکردی من همیشه دست خالی به دیدنت اومدم و تو همیشه با دست پر روانه‌ام کردی .
 

هر وقت صدات کردم طوری بهم جواب دادی كه انگار مدت‌هاست منتظرم بودی ؛ هر وقت

ندونسته از بی‌راه سر‌در‌آوردم خودت منو صدا کردی ، گاهی با تلنگر اتفاقات ساده روزمره

منو از ادامه یه راه غلط منع کردی . اما حتی اون وقتی که ازم مکدر بودی با بزرگواری

آبروم رو حفظ کردی .  تو همیشه خدا بودی و من همیشه حتی کمتر از یه بنده ، به من از

صفات و ذات چیزهایی ببخش تا جسم خاکی من به روح آسمونی حتی شده یک سر سوزن نزدیک‌تر بشه .
 به حافظه‌ام قدرتی ببخش تا اجازه گرفتن از تو رو هیچ وقت از خاطر نبره ، به اراده‌ام همتی ببخش تا استوار بر این عهد پابرجا بمونه .

...

دیگر به دیدنت نمی‌آیم.

روز به روز

قد می‌کِشند این کوه‌ها!

این‌روزها دلم بیمار است.

هی دارد بالا می‌آورد

پس‌مانده‌های تو را !

حالا دیگر، به راهِ خودت برو!

خسته‌اند پاهایم

می‌خواهند کمی به عقب برگردند

مواظبم باش خدا ...

با دیدگانی تار ... می نویسم ... برای تو و برای دل !

دل !....این دل تنگ و تنها ... امروز تنهاتر از هر زمان دیگری هستم.....

تو هستی ! .... در تار و پود لحظاتم.... اما ...

اما.....سهم من از این دنیای رنگی همیشه تنهایی بوده ....

چشمانم را از من مگیر...بگذار تا جان دارم برای تو بنویسم... برای تو و از تو ! ....تویی که مهربانترینی...

خدایا !..........دریاب حال مرا که....از وصف حالم عاجزم....و خسته....

دریاب مرا ! این بنده ی سراسر بغض و حسرت را....

صبر !....صبر را به من هدیه کن !

خدایا !...بگذار دست یابم به هر آنچه که دلم با او آرام میگیرد ...و مگذار ! تو را قسم به خداییت مگذار گناه کنم....

خدایا ! مواظبم باش ! مواظب این روح بی قرار و تنهایم باش !

خدای مهربانم ای بی کران نازنین !...عاشقم بر تو و هر آنچه که به من هدیه می کنی !

بهترین ها را به قلب بی قرار و تنهایم هدیه کن ...ای قدرتمند بی نهایت کریم.

دوستت دارم ای مهربان ...تو را سپاس برای همه ی رحمت هایت ...

با من بمان....خدا....با من که تنها تو نگهدار منی ! به تو و محبت و مهر و هدایتت نیازی مبرم و عمیق دارم.

درد دل با خدام ...

مهرآفرینا!      

سجاده ام را به سمت قبله نیاز می گشایم

تا ذره ذره وجودم را به معراج

نگاهت، پرواز دهم

می ایستم به قامت دربرابرت تاعظمتت راسپاس گویم

به رکوع می روم تا بزرگی ات را به یاد بیاورم

و به سجده می افتم تا بر بندگی ام مهر عشق بزنم…

 چه آرامش پایان ناپذیری در نگاه توست

 چه لحظه های مهرافروزی در ذکر یاد ت…

 پروردگارا! دستان دعایم را        

 به عرش الهیت برسان ،

دلم را به حلاوت دوستیت

و چشمان باران زده ام رابه دیدارت

نورانی گردان .

چقدر ؟ چقدر باید بگذرد ؟

چقدر باید بگذرد؟

تا من

در مرور خاطراتم

وقتی از کنار تو رد میشوم

تنم نلرزد

بغضم نگیرد....