بعد یه عمری. هیچی. داشتم کتاب پائولو کوئیلو رو میخوندم.البته بعد از ۲بار خوندن کیمیاگر. چه کتابیه! محشره.وقتی جمله جملشو میخوندم زنده میشدم... صفحه آخر داستان به خاطر اون دزدا گریه کردم و برا سانتیاگو اشک شوق ریختم.. وای خدا چقدر قشنگه!باید برا بار۳بخونمش.. زندگیرو باید ساخت... این تنها تعبیریه که بعد این چند روزه سکوت به زبونم اومد... کاش خدا کنارم باشه.مث همیشه. خدایا!تو که میدونی راضی به آزار بنده ات نیستم و راضی به رضای توام. خدایا! خودت پناه پاکیم باش.تئ که میدونی هرچه گذشته از سر صداقتم بوده.. تو که میدونی جز تو کسی رو نداشتم... تو که میدونی! تو که شاهد بودی...