نگاهی دارم به زندگی به زنگی که قلم در دستم التماس می کند
تا حرف های پشت پرده با زبانم به تصویر بکشم
زندگی روز به روز تکراری شده است
انگار فراموش شده هستم
انگار همه ی این اتفاقات همش یه خوابه
چشمانم خیس شده من نگاهم را به زنگی گم کرده ام
قلمی در دستم با آه و ناله ناله می کند
با حرفای ناتمام همه باهم باصدای بلند غم رو صدا می کنند
با اشک سوزناک قلم و کاغذ فیلم نامه ی
 یک فیلم که زندگی نامه ی من است را به نمایش می کشد
یکی خسته شده از زندونی تو قفس
صدای فریادش می خوره به انتهای یک کو چه بن بست
یکی تو شیرینیه ی به ظاهر
یه کم از شیرینیش بچش ببین چه تلخه
یکی سر درد گرفته تو هرج و مرج و شلوغی ها
تواین تو این شلوغی یک حرف داره ولی دلداره نداره همتا نداره
یکی داد میزنه خداخدا میکنه برای یکی
ولی هنوز صندلی اون تو قلب من خالیه
همه ظارهر ببینند باتن رو توی چشمام عمرا" ببینند
همه به نقاب خنده ی من میخندند
ولی چشمان من پشت این نقاب پنهان شده است
کسی راز چشمانم من را نداست نخواهد دانست
 من مرده بیش نیستم
خسته شدم کار و هروز شبم شده ماتم و گریه 
حسرت خوردن به لیلی که مجنونش و از یاد برده
کجایی ببینی زندگیم و سیل اشک هام برده
چشمانم از دیدگان یکی بود
در این دنیا چه میدانی  چه کشیدم با یادت
اینجا همه بودند اما یکی نبود