تنهاي تنها
تنها و خسته بر ساحل دلتنگي نشسته ام ، خيره بر امواج دريا ، روي ماهت در آسمان قلبم لبخند مي زند و چشمانم از شوق ديدنت باراني مي شود .چرا مرا راهي به سوي كوچه باغ مهرباني ات نيست ؟ چرا پشت حصار فاصله ها تنها مانده ام ؟ چرا دستم از دامانت كوتاه است ؟ شايد كوتاهي از خودم باشد ، اما مي دانم تو بزرگوارتر از آني كه اين غريب خسته را در غربت دلتنگي تنها بگذاري .
+ نوشته شده در ساعت 12 توسط mOhAmAd aMiR
|