اعتماد كردم
به زمین خورده بودم و توان بلند شدن را نداشتم.پس همان جا نشسته بودم.از حرکت آدم های بالای سرم وحشت داشتم،سرم را روی زانوهایم گذاشته بودم تا نبینمشان.دست هایم را روی گوش هایم قرار داده بودم تا صدای شادی و غم مردم را نشنوم.اما ناگهان کسی به شانه هایم زد.آری تو بودی. تو بودی که بر خلاف تمام آدم های اطرافم به زمین نگاه کرده بودی و مرا که خسته و ناتوان روی زمین افتاده بودم را دیدی.
کمکم کردی برخواستم.خاک های عادت را از لباس زندگی ام تکاندی.و دوباره راه رفتن ، نگاه کردن، گوش دادن و لذت بردن را نشانم دادی.
به زبان نگاهت اعتماد کردم و ...
چرا مي خواهي تنهام بزاري؟...
+ نوشته شده در ساعت 12 توسط mOhAmAd aMiR
|