ای خاطرات تلخ چه میخواهید

زین جان دردمند بلا دیده؟

وی رفته های تیره چه میکاهید

زین جسم مستمند جفا دیده؟

ای تیره شام مهش و وحشت زا

با این دل شکسته مدارا کن

وی صبح دلفروز جهان آرا

از چهره نقاب سیه باز کن

در این سکوت و ظلمت تنهایی

پیچم به خود چون شعله ا ی اندر دود

پیکار عاشقی و شکیبایی

جانم به لب رساند و تنم فرسود

یادم آید شبی چه قسمها خورد

و اینک چه زود از یاد برد

بشکست عهد عاشق صادق را

افسوس قدر مهر و وفا نشناخت

بنهاد زیر پا دل عاشق را

نشناخت کیمیای وفا را نشناخت

او رفت و پشت پا به پیمان زد

من نیز رفتم از پی پیمانه

او ب.سه بر لبان هوسران زد

من بوسه بر در میخانه

رفت آن امید هستی و میدیدم

با چشم خود که شور جوانی مرد

وین روح رنجیده نومیدم

چون گلشن خزان زده ای پژمرد

اکنون که شمع هستی من خواهد

تا سر نهد به بالش خاموشی

شادم بدین امید که میافتد

این عشق هم به فراموشی