پرنده
تا به حال پرنده ای اسیر در قفس دیده اید؟
زیبا و نغمه خوان ولی آیا توانسته ای خودت را
به جای او بگذاری؟و فکر کنی این پرنده قشنگ و
نغمه خوان چه احساسی دارد؟
من این کار را کرده ام.خودم را به جای او قرار داده ام
دنیا را از دریچه چشم یک پرنده اسیر دیدم.
همه دنیای به این بزرگی در قفسی طلایی و زیبا
خلاصه میشد.احساس میکردم بالهایم از کار افتاده است
فضایی برای پر زدن ندارم.زیبای میبخشم به همه ولی
خودم از داشتن این همه زیبایی محرومم ترانه سرایی
می کردم و همه لذت میبردند ولی نمیدانستند این ترانه ها
همه از دل پر غصه من حکایت میکند حکایتی بس
غم انگیز آه نه نه خدایا هیچوقت نمی خواهم جای این
پرنده زیبا باشم ولی این پرنده کوچولو حتی نمیتواند
برای آزادی خود تصمیم بگیرد آنقدر در این قفس
میماند تا بمیرد اگر روزی شانس به او رو کند شاید
ناگهان درب قفس باز بماند و او به پرواز درآید
ولی با کدام بال و پر؟ با کدام زوق و شوق؟
چون دیگر به یاد نداردکه آزادی چیست؟چه باید بکند
به کجا برود؟روی سیم اولین تیر چراغ مینشیند وتفکر
میکند ناگهان کودکی شیطان با تیرو کمانی و تکه سنگی
پرنده زیبا را هدف میگیرد و سنگ را پرتاب میکند
سنگ به بال پرنده میخورد واو را به زمین می اندازد
بیچاره این پرنده زیبا و غزلخوان در هر صورت اسیر
دست ما انسانهای خوب و متمدن است .........
دوست دارم تویی که این متن را میخوانی در مورد پایانش
فکر کنی و متن را هر جور که دوست داری به پاان ببری
منتظر میمانم .