شب سردی است، و من افسرده.


راه دوری است، و پایی خسته.


تیرگی هست و چراغی مرده.


 می کنم، تنها، از جاده عبور:


دور ماندند زمن آدم ها.


سایه ای از سر دیوار گذشت،


غمی افزود مرا بر غم ها.


 فکر تاریکی و این ویرانی


بی خبر آمد تا با دل من


قصه ها ساز کند پنهانی.