چرا دست از سرم بر نمي داري؟چرا اين قدر اذيت مي كنی؟آخه از جون من چي مي خواي؟بيچارم كردي.بس نيست؟ديگه بايد چي كار كنم برات؟هر كاري كه گفتن كردم.هر چي كه ديگران گفتن گوش دادم.هر كسي با هر تجربه اي بهم پيشنهاد كرد، انجام دادم.خسته شدم از دستت. دیگه نمی خوامت .ازت سیر شدم.روزی صد بار به خودم می گم،بندازش دور،اما بازم نمی دونم چرا این کارو نمی کنم.از همه چی انداختیم.از تفریح،از شاد بودن،از تحرک،از فعالیت،از شادابی سابقم،حتی از حس .... همه می گن تو ی خودتی.فقط مقصر توئی.نه کس دیگری.اخه با چه زبونی بگم که دست از سرم برداری و بزاری راحت زندگیمو بکنم.مگه من به تو کاری دارم؟همیشه احترام بهت گذاشتم.بهترینها رو برای تو خواستم،که مبادا یه وقت اذیت بشی.کلی مراقبت بودم و حواسم بهت بوده،اما تو چی ؟عوض اینکه قدر این زحمتهای منو بدونی،بیشتر درد سر درست کردی برام.می دونی چند سالِ که دارم تحملت می کنم؟دست به دامن همه شدم.از امامان و پیامبر گرفته تا خودِ خدا.