چرا ؟ چرا باورت نشد !!! ...
نمی دانم آیا توانش را دارم که از این پیـچ و خم عبور کنـم و آیا بعد از این همـه تلاش می توانم به مکان اولم باز گردم ... روزی با مهربانی گفتی باش و روزی دیگر در اوج سنگدلی گفتی نباش، روز اول که قرار بر بودن بود صادقانه در خود شکفتم،چه زیبا روزی بود، حتی آسمان می خندید، اما روز دیگر عاجزانه در خود شکستم و فرو ریختم و تو چه ساده از کنارم عبور کردی ... و این بار تو بر من خندیدی
چه شکفتنم، چه فروریختنم، هر دو بار در خود بود و توندیدی و نفهمیدی،نمی دانم شاید هم ندیده انگاشتی ... من به چه دل باخته بودم به یک نابینا ... من به چه تکیه کرده بودم، به یک دیوار سست ...
مـی دانم هر چه بود مقصـر خود بودم، شاید از درد تنهایی به تو رو کردم، اما به تمام مقدساتت سوگند که ...دوستت داشتم ... اما اکنون می خواهم از تو بگذرم تا بتوانم از این پیچ و خم عذاب آور عبور کنم با اینکه قادر به حرکت نیستم می دانم که باید ایستاد و صبوری کرد ...پس تلاش می کنم و با تمام قدرت به روی زانوانم تکیه می زنم و می ایستم شب را با تمام سیاهیش سپری می کنم و طلوعی روشن و پاک را آغاز می کنم و با صدایی رسا فریاد می زنم این منم ...
چرا باورت نشد که من عاشقت شدم،گله کم نمی کنم آخه نیست دست خودم،چرا باورت نشد تو نگاه آخرم یه صدا بود که می گفت تو بری در به درم ...
چرا باورت نشد ...
چرا باورت نشد یا نخواستی بمونی بی تو می میره دلم کاشکی اینو بدونی، کاشکی اینو بدونی بی تو دیوونه شدم با تمام غصه هات بی تو هم خونه شدم ...
چرا باورت نشد ...
چرا حرف دلتو به زبون نمی یاری، تو چشام نگاه کن و بگو دوستم نداری ... باید فراموشت کنم بگو تا شاید بتونم باور کنم رفتنت رو نامه هاتو بسوزونم ...
... چرا باورت نشد ... چرا باورت نشد ... چرا باورت نشد ...