رها کردی مرا روزی ...
مرا ميخواستی تا شاعری را ببينی روز و شب ديوانه ی خويش
مرا ميخواستی ، تا در همه شهر
زهركس بشنوی افسانه ی خويش
مرا ميخواستی ، تا از دل من
برانگيزی نوای بينوائی
به افسون ها ، دهی هر دم فريبم
به دل سختی كنی بر من خدائی
مرا می خواستی ، تا در غزلها
ترا زيباتر از مهتاب گويم
تنت را درميان چشمه ی نور
شبانگاهان مهتابی بشويم
مرا ميخواستی تا پيش مردم
ترا الهام بخش خويش خوانم
به بال نغمه های آسمانی
به بام آسمانهايت نشانم
مرا ميخواستی تا از سرناز
ببينی پيش پايت زاريم را
بخوانی هر زمان در دفتر من
غم شب تا سحر بيداريم را
مرا ميخواستی اما چه حاصل
برايت هرچه كردم بازكم بود
مرا روزی رها كردی در اين شهر
كه اين يك قطره دل ، دريای غم بود
ترا ميخواستم تا در جوانی
نميرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه ميخواهی دگر زين زندگانی ؟
ترا ميخواستم تا در جوانی
نميرم از غم بی همزبانی
غم بی همزبانی سوخت جانم
چه ميخواهی دگر زين زندگانی ؟
+ نوشته شده در ساعت 2 توسط mOhAmAd aMiR
|