خدا ...
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهي بر لبها ماندم
راز خود به کس نگفتم
مهرت را به دل نهفتم
با يادت شبي که خفتم
چون غنچه سحر شکفتم
دل من ز غمت فغان برآرد
دل من ز دلت خبر ندارد
دل من ز دلت خبر ندارد
پس از اين مخورم فريب چشمت
شرر نگهت اگر گذارد
شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را . ز خدا خواهم
از تو لطف و صفا خواهم
کز مهرت . بنوازي جانم
عمر من به غمت شد طي
تو بي من . من و غم تا کي
دردي هست . نبود درمانش
تنها ماندم
تنها ماندم
تنها با دل بر جا ماندم
چون آهي بر لبها ماندم
+ نوشته شده در ساعت 16 توسط mOhAmAd aMiR
|