...
نيامدى تا ببينى كه بي تو چه تنهايم
نيامدى كه شايد وجدانت راحت بماند
تا يادت نيايد كه چه قول ها دادى و چه قسم ها خورده بودى
نيامدى تا نشنوى تمام وجودم فرياد مى زند بى معرفت ترين دوست دنيا هستى
تا يادت نيايد كه روزگارى من تمام دنيايت بودم
اما تمام اينها باعث نخواهد شد تا تقدير فراموش كند بى مهريت را
من شايد بتوانم باز هم سكوت كنم
اما مطمئنم روزگار و بازيهايش نه!
نگرانم
!نگرانم براى روزهايى كه مى آيند تا از تو تاوان بگيرند
نگرانم براى پشيمانيت زمانى كه هيچ سودى ندارد
تو مرا فراموش خواهى كرد
من منتظر شكستنت نيستم
نفرين هم نمى كنم
اما مى دانم كه اين براى فرار از سرنوشت كافى نيست
نمى دانم هنوز هم مي تواني مثل قديم بخندى
اينجا هميشه سرد است
هميشه ى هميشه حالم خوب نيست
اما هرگز ديگر گرمايى از وجودت طلب نخواهم كرد
بى من بمان!تجربه كن يارى دگر را!گرمى دستى ديگر را
به خاطر هم نياور مرا اگر اينگونه راحتى
بخند!به همه بگو كه شادى
ولى من كه مى دانم