گفته بود دوستت دارم، باور نكردم

      گفته بود حاضرم از هرچه دارم بگذرم، باور نكردم

      من خسته بودم از زمین و زمان،

      دستهایش را به سوی من دراز كرد، رد كردم

      عشقش را دروغ خواندم و او را راندم

      همچنانكه تركش میكردم، فریاد میزد"دوستت دارم"،

      به پشت سرم نگاه هم نكردم

      خرسند از این كه در بند یك "عشق اجباری" نشدم،

      به خلوت خود خزیدم،

      با این اندیشه كه دیگر از او خبری نیست

      اما...

      او هنوز خیال مرا ترك نكرده بود...!