امشب هم یه شب عادیه
بازهم خواب به چشمام نمیاد ، هیچ دوست و یاری نیست ...
پس رو میارم به دوست قدیمی ، سیگار
درب کشوی اتاقم رو باز میکنم ، دنبال پاکت سیگارها میگردم ، خوب انگار توشه واسه امشب خیلی پرملاته ، یه پاکت اسی ، یه پاکت مکبث ، چند نخ بهمن و یه پاکت باز نشده کنت پاور
احساس غرور میکنم ، تا صبح میتونم تنهاییمو با چنتا رفیق خوب و مخلص که آماده ی سوزانده شدن هستند رو بگذرونم
برای شروع اسی (آبی ) رو انتخاب میکنم ، میام خودمو پرت میکنم رو تختم ، لپ تاپم طبق معمول روشنه ، بدون فکر کردن آهنگ آشفته بازار داریوش عزیز رو انتخاب میکنم
دنبال آتیش میگردم که یکدفعه چشمم میخوره به فندک قدیمیم ... ( سیگاریا میدونن چی میگم ، فندک آدم مثل ناموسش میمونه ، سیگار مثل رفیقی میمونه که آدم رو تنها میزاره اما فندک نه ، همیشه کنار آدمه )
این فندک منو برد به خاطرات چند سال پیش ، چه روزهای خوشی ، چه دوستان خوبی ، ناگهان یه اشک از چشمم میریزه روی گونم
با خودم میگم خدا چرا من محکوم به زندگی کردن هستم ، اگه انتخاب با من بود حتما مرگ رو انتخاب میکردم ... انتخابی که روزانه چند بار بین زندگی و مرگ   با سیگار کشیدن به خودم ثابتش میکنم ... مرگ ...
فندک رو میارم جلوی سیگار و روشنش میکنم
آهنگ داریوش شروع میشه : " دلم میسوزد از باغی که میسوزد
چشمم میوفته به دستام که مثل دستای یه پیرمرد 50 ساله شده ... دلم میسوزد ... دلم میسوزد ...
شاید من محکوم به سوختن بودم ، آروم زیر لب میگم ... خدا هرگز نبخشه تورو که منو سوزوندی و تنها گذاشتی
حالا من موندم و شبهایی که آرزوم شده 1 ساعت خواب ....


عجب آشتفه بازاریست دنیا           عجب بیهوده تکراریست دنیا

از ته دل یه آه میکشم و میگم خدا منو دوست داره ... یه روزی زمین خوردنتو میبینم ... منتظر اون روز هستم ... اون روز میاد
و در آخر شعری بیهوده ی دیگر که از دلم میاد :

اونی که مارو سوزونده                       یه روز جوابشو میده
حسابتو سپردم به همونی                که به تو زندگی میده

تو این شبهای بیداری                 تو آسوده خفته ای ای یار
میاید شبی که در آخر                ما خفته ایم و تو تا صبح بیدار ...