روزی که آمدیم نمی دانستیم به کجا آمده ایم

 

نمی دانستیم چگونه باید بود

 

همه چیز زیبا و قشنگ بودند

 

آن روز که بود و نبودن

 

خوب و بد

 

زشت وزیبا را دیدیم

 

دیگر زندگی ما آغاز شد

 

حال باید  چه کار کرد از کجا شروع کرد

 

چطور بود و چگونه رفتار کرد

 

زندگی در اینها جمع شده

 

نه آن چیزی که ما دیده ایم

 

گاهی سرد و بی روح

گاهی شادو مسرورر

 

عاشق شدن وعشق ورزیدن

نفرت داشتن  گریزان بودن

 

همه و همه در کنار هم جمع شده اند

 

درخت همیشه سبززندگی بزرگ و تناور گشت

 

برگهایش ما آدمیان هستیم

 

اما این درخت برگهایش همیشه سبز و شاداب نیست

 

روزی هم نوبت ماست که از شاخه جدا شده و به زمین افتیم

 

اما آن روز به یاد داشته باشیم تا بتوانیم درست زندگی کنیم

 

زیبایی زندگی در دستان ماست

همچنان که زیبایی این درخت در دستان این برگان است

 

پس برای زیبایی آن باید کوشید و از پا نیافتاد