همه چیز ...
روزی که آمدیم نمی دانستیم به کجا آمده ایم
نمی دانستیم چگونه باید بود
همه چیز زیبا و قشنگ بودند
آن روز که بود و نبودن
خوب و بد
زشت وزیبا را دیدیم
دیگر زندگی ما آغاز شد
حال باید چه کار کرد از کجا شروع کرد
چطور بود و چگونه رفتار کرد
زندگی در اینها جمع شده
نه آن چیزی که ما دیده ایم
گاهی سرد و بی روح
گاهی شادو مسرورر
عاشق شدن وعشق ورزیدن
نفرت داشتن گریزان بودن
همه و همه در کنار هم جمع شده اند
درخت همیشه سبززندگی بزرگ و تناور گشت
برگهایش ما آدمیان هستیم
اما این درخت برگهایش همیشه سبز و شاداب نیست
روزی هم نوبت ماست که از شاخه جدا شده و به زمین افتیم
اما آن روز به یاد داشته باشیم تا بتوانیم درست زندگی کنیم
زیبایی زندگی در دستان ماست
همچنان که زیبایی این درخت در دستان این برگان است