پشت پنجره نشستم و کوچه رو نگاه می کنم... کوچه ای که در محاصره پنجره های خاموشه... پنجره هایی که انگار یکی از پشتششون چهار چشمی مواظب آدمه...
به آسمون شب نگاه می کنم... به ستاره هایی که تند تند چشمک می زنن... که خیال کنی همون ستاره گم شده تو هستن... بعد که نگاهشون کردی، زل می زنن تو چشمات یه جوری که نتونی چشم از چشمشون برداری...
دلم می خواد بزنم بیرون... تا من با خودم کل کل کنم که کدوم عاقلی این ساعت شب هوس کوچه گردی می کنه... دل دیوونه ام شال و کلاه کرده و راهی شده...
منم نشستم این جا... پشت پنجره رو به دیوار و می نویسم... مشق عشق که نه! جریمه مشقای ننوشته... هزار بار از هزار "کلمه سخت" درسای قدیمی... هزار تا لغت بی معنی... هزار تا جمله بد ترکیب از درسای تازه که نوشتنشون روح آدمو می سابه...

به تو فکر می کنم... به مو های نقره ای لخت ابریشمینی که از هر نوازشی گریزانن... به زیباییه درخششون زیر نور کدر مهتاب... به رایحه سحر آمیزشون... به دست های بی رمقت... به نگاه سردت... به سکوت هزار لایه ات تو اضطراب یه شب تشنه...

چه قصه هایی که به نام مون رقم نزدن تو این کتاب هزار و یک شب... اما ما موندیم و یک شب و هزار قصه نخونده...