کربلا مى‏خواهم با تو سخن بگويم

مى‏خواهم بقچه حرفهاى بردوش مانده‏ام را براى تو پهن كنم نمى‏دانم، نمى‏دانم تاب شنيدن حرفهايم را دارى يا نه؟

تو خود بگو حديث عشق را با كدامين زبان قاصر مى‏توان بيان كرد؟

و راستى گفتى كه در گذر زمان شايد كربلا و آن غم جانسوزش را فراموش كنم و تو (كربلا) واقعا نمى‏دانستى يا در خاطرات نمى‏گنجيد كه هر چه مى‏گذرد داغ آن غم پنهانى تو در من سوزناك‏تر مى‏شود به قدرى كه بند بند تنم را به آتش كشيده است .

كربلا اندكى درنگ كن تو كه خود شاهد بودى .

برايم بگو: هنوز صداى شيهه اسبان تشنه قافله عشق را مى‏شنوم .

هنوز گرد و غبار سم اسبان را به چشم مى‏بينم .

هنوز رد پاى غريبانه حضرت زينب سلام الله علیها بر روى تل زينبيه باقى مانده است .

هنوز نواى دلنشين آخرين نماز امام حسين در گرما گرم ظهر عاشورا آن مقتداى هر چه عاشق كه هست در گوش جانم طنين انداز مى‏شود .

هنوز پرپر شدن آن نو گل نوخاسته دامن ائمه را مى‏بينم و مشاهده مى‏كنم .